داستان Red Dead Redemption 2 – قسمت سوم
شرح کامل داستان Red Dead Redemption 2 – قسمت سوم
"به قلم علیرضا رزمجویی"
لذت بردن از داستانِ Red Dead Redemption 2 میتواند به اندازهی گشت و گذار در دنیای افسارگسیختهی آن جذاب باشد؛ بنابراین سعی کردهایم در سری مقالاتِ داستان Red Dead Redemption 2، راهنمایی جامع برای افرادی که به زبان انگلیسی مسلط نیستند یا افرادی که پس از تجربه میخواهند داستان این عنوان محبوب را مرور کنند، آماده کنیم. حالا زمان آن رسیده است که به سراغ قسمت سوم برویم و با هم داستان جذاب این عنوان جاهطلبانه را به جلو هدایت کنیم. بنابراین با پردیسگیم و محتویاتی که در هیچ جای دیگری نمیتوانید به آن دسترسی داشته باشید، همراه باشید.
نکته 1: بدیهی است که این مقاله دارای اسپویلهای داستانی از عنوان Red Dead Redemption 2 میباشد و توصیه میشود که ابتدا خط اصلی داستانی آن را به اتمام برسانید و سپس به خواندن این مقاله بپردازید. البته در این مقالات چند قسمتی سعی کردهایم خط داستانی را قدم به قدم و به ترتیب بازگو کرده و مورد تحلیل قرار دهیم؛ با این حال برای اشاره به ارتباطات و ظرافتهای داستانی، گاهی به وقایع آینده نیز اشاره میشود. بنابراین میتوانید با احتیاط، همزمان با تجربه نیز از این مقالات بهره ببرید.
نکته 2: در این سری مقالات فقط به خط اصلی داستان پرداخته شده است و برای اینکه از پراکنده و طولانی شدن مطلب جلوگیری شود، از شرحِ داستان ماموریتهای فرعی که ارتباطی با خط داستانی بازی ندارند و همینطور جزئیات نامربوط به هدف بازی، صرف نظر شده است.
نکته 3: پیشنهاد میکنیم که ابتدا قسمت اول و قسمت دوم مقاله را مطالعه کنید تا به ابهامی در متن برخورد نکنید.
فصل سوم – زنگ خطرِ تمدن
پس از سکونت دارودسته در کمپ جدید خود که به لطف دریاچهی مجاور آن، منظرهی فوقالعادهای داشته و از غروب و طلوع آفتابِ خیرهکنندهای بهرهمند است، زمان آن رسیده است که همهی اعضای دارودسته از تمام توانایی خود در فریب و سرقت استفاده کنند تا به هدف و برنامهای که داچ در فکر آن است، برسند. در لحظات ابتدایی فصل سوم شاهد تمرکز دوبارهی بازی روی یکی از بهترین شخصیتها یعنی سِیدی ادلر هستیم. بانو ادلر که از کارهای خستهکنندهی کمپ خسته شده است، مدام با آشپز دارودسته یعنی آقای پیرسون در حال درگیری لفظی است. سیدی به آرتور میگوید که او همیشه همهی کارها از جمله شکار، تیراندازی و اسبسواری را پا به پای همسر خود انجام میداده است و حالا اصلا از این روش زندگی راضی نیست. آرتور موافقت میکند که او را به شهر برده تا با هم خرید کرده و نامهای که پیرسون به آنها میدهد را به دفتر پست برسانند.
در طول راه سیدی ادلر تاکید میکند که هیچ ترسی از مرگ ندارد و دیگر هیچوقت هیچکسی نمیتواند چیزی از او بگیرد. با این حال بانو ادلر حس شوخطبعی خود را از دست نداده است و در سر راه به نامهی پیرسون سرک میکشد تا کمی خوش بگذارند. پیرسون نامهای به عمهی خود نوشته است که در آن بسیار از خود تعریف کرده و بزرگنمایی میکند. سیدی نامه را با تقلید صدای پیرسون میخواند و با آرتور از خنده رودهبر میشوند. پیرسون در پایانِ نامه میگوید که هنوز ازدواج نکرده است اما این به معنی آن نیست که دخترهای زیادی به او علاقه نشان نمیدهند!
سیدی ادلر خطاب به آرتور: اگه من رو اینجا نگه دارید، پوستِ این احمقِ چاق و پیر (پیرسون) رو میکنم و برای شام سرو میکنم!
But I tell you, you keep me here and I’ll skin this fat old coot and serve him for dinner
خرید انجام میشود و سیدی برای خود نیز یک دست لباس جدید میگیرد. لباسی که به او ظاهر جنگنده میدهد؛ ظاهری که بهتر با شخصیت او سازگار است. در راه بازگشت شاهد مزاحمت گروه راهزنانی با نام "لِموین رِیدِرز" هستیم و بانو ادلر که به دنبال بهانهای برای نشان دادن مهارتهای خود و همینطور خالی کردن حرص خود پس از کشته شدن همسرش و نابودی زندگی قبلیاش است، به سرعت تیراندازی را شروع میکند. پس از درگیری شاهد تذکر آرتور هستیم که هشدار میدهد در نزدیکی کمپ نباید توجه زیادی را به خود جلب کنیم. در پایان راه سیدی شوخی میکند که میخواهد به دفترچهی خاطراتِ آرتور نگاهی بیندازد. دفترچهای که به تنهایی میتوان مقالهای کامل در مورد محتویات آن نوشت.
در مرحلهی بعدی آرتور به سراغ داچ که به منظرهی دریاچهی مجاور کمپ خیره شده است میرود. داچ شروع میکند از گذشتهی خود و اینکه پدرش قبلا در هنگام دفاع از این سرزمین و پنسیلوانیا از دنیا رفته است، سخن میگوید. در ادامه، بحث دوباره به ریسکهای بیش از حدِ داچ و به خطر انداختن دارودسته میرسد. آرتور گله میکند که قربانیهای زیادی دادهایم و این دیگر دنیایی نیست که دیگر سبک زندگی دارودستهای در آن جای داشته باشد و داچ تاکید میکند که ما رویاپردازانی در این دنیایی هستیم که به سمت هر چه خستهکننده شدن پیش میرود. در ادامه داچ هوزِآ را صدا میزند تا اعضای ارشد دارودسته به یک ماهیگیریِ آرام و خوشگذرانی بروند. اما این ماهیگیری با یک رویارویی اتفاقی به تاخیر میافتد.
آرتور خطاب به داچ: ما دزدهایی هستم…در دنیایی که دیگه ما رو نمیخواد.
We’re thieves…in a world that don’t want us no more
در راه، آنها به کالسکهی کلانترِ شهر "رودز" میرسند و از قضا آنها در حال جابهجایی زندانیایی هستند که جوزایا تریلانی (از اعضای دارودسته که در فصل قبل با او آشنا شدیم) را نیز در آن قرار دارد! بنابراین منطقی است که داچ سعی کند او را از مخمصهای که در آن گرفتار شده است، نجات دهد. داچ با زبان چرب و نرم خود را با نامِ "هوگی مکینتاش" به کلانتر معرفی میکند و آرتور نیز نامِ مستعار "آرتور کَلَهَن" را برای خود برمیگزیند! نام کلانتر نیز "لِیگ گرِی" جزو خاندان گرِی میباشد و همینطور دستیار او "آرچیبالد مکگروگر" نام دارد. داچ اعلام میکند که تریلانی را میشناسد و آدمی نیست که دست به کار بدی بزند. کلانتر میگوید که او به دلیل کلاهبرداری در سرمایهگذاریِ معدن طلا دستگیر شده است. در این حین است که زندانیان از فرصت استفاده میکنند و فرار میکنند. کلانتر از داچ و آرتور کمک میخواهد تا آنها را بازگرداندند و داچ نیز از فرصت استفاده کرده و قبول میکند. آرتور در زد و خوردی هیجانانگیز در قطار میتواند آنها را صحیح و سالم به کلانتر باز گرداند و کلانتر نیز در عوض تریلانی را آزاد میکند. داچ و هوزِآ از هوشمندی خود استفاده میکنند و رابطهای مناسب با کلانتر برقرار میکنند که کمی بعد نتیجهی آن را مشاهده میکنیم.
در پستی و بلندیهای این ماموریت شاهد این هستیم که بازی اطلاعات بسیار جذابی را در مورد دو خانوادهی بزرگی که در آن حوالی قدرت دارند، میدهد. در هنگام بازگشت به دفتر کلانتر، آرتور و آرچیبالد دیالوگهای جذابی را رد و بدل میکنند. آرتور که سعی میکند هویت خود را مخفی نگه دارد و در این حین از زیر زبان آرچیبالد اطلاعاتی بیرون بکشد، اعلام میکند که آنها تازه به این قسمت از کشور آمدهاند و هیچ اطلاعاتی ندارند. آرچیبالد که مشخصا فردِ پرحرفی است و مسلما از بیاطلاعی آرتور به وجد آمده است از خانوادهی گرِیها و همینطور "برِیثویت"ها میگوید. او گرِیها را افراد با اصالتی که صاحب مزارع تنباکو و قسمت قابل توجهی از شهرِ رودز و کسب و کار درونِ آن هستند، معرفی میکند. کلانتر نیز همانطور که اسمش مشخص است (لِیگ گرِی) یک گرِی محسوب میشود و مطمئنا میتوان وفاداری آرچیبالد را از تعریف و تمجیدهایش از آنها حس کرد. در توصیفِ بریثویتها آرچیبالد به اینکه آنها آدمهای بشدت بدی هستند و در غرب این منطقه ساکن هستند بسنده میکند.
در ادامه پس از خوش و بش داچ با کلانتر و در حین خروج شاهد فرد جوانی به نام "بُ" (Beau) هستیم که کلانتر با او وارد مشاجره میشود و این لحظه از روایت صرفا اشارهای به شخصیتی دارد که در ادامهی فصل با او سر و کار خواهیم شد. تریلانی برای نجاتش از داچ و آرتور تشکر میکند و با دادن اطلاعاتی مفید قدردانی خود را نشان میدهد. او میگوید که دو خانوادهی گرِی و بریثویت بر سر مزارع، طلا و ازدواج و بسیاری از موارد دیگر که به مدتها پیش بازمیگردد، به خون هم تشنه هستند و در این بین طلایی گمشده وجود دارد که آنها میتوانند آن را پیدا کرده و به پولی که برای رهایی از وضعیت فعلی و رسیدن به آرزوی داچ نیاز هست، برسند. همینطور تریلانی میگوید که شنیده است ماموران مخصوصی بدلیل جایزهی بزرگی که بر سر داچ و دیگر اعضای داوردسته گذاشته شده، به دنبال آنها هستند اما داچ او را باور ندارد و میگوید که این خبرها برای ترساندن او پخش میشود.
پس از این وقفهی طولانی، بالاخره داچ، هوزِآ و آرتور به سراغ ماهیگیری میروند و در اینجا بازی با بازگویی داستانهایی جذاب از گذشته، به شخصیتپردازی و روابط عمیق این سه شخصیت میپردازد و باعث میشود بیشتر با آنها همزادپنداری کنیم. داچ خاطرهی خندهداری از دوران جوانی آرتور میگوید. او میگوید که یک روز آرتور را مسئول صیدِ چند ماهی برای تامین غذا کرده بودیم و آرتور نیز پس از مدتی با غرور و افتخار با سه ماهی بزرگِ صیدشده بازگشت. چند روز بعد که داچ و آرتور داخل شهر برای خرید رفته بودند، ماهیفروشِ شهر با دیدن آرتور از او جویا شده بود که آن از ماهیهایی که چند روز پیش خریده است، راضی بوده است یا خیر! در ادامه داچ خبر میدهد که شنیده است مادرش در بلکواتر دفن شده است. او ادامه میدهد که از همان روزهای کودکی پسر سر به راهی نبوده است و در سن 15 سالگی خانه را ترک کرده و دیگر هیچوقت مادرش را ندیده بود. پس از پایان خوشگذرانی و بازگشت به کمپ، داچ جملهای میگوید که آرتور و هوزِآ را مطمئنا برای وفاداریشان مورد قدردانی قرار میدهد. جملهای که از زبان داچِ منطقی و مطمئنی که اعضای دارودسته از همان ابتدا به آن اعتماد پیدا کرده بودند، گفته میشد و پس از گذراندن اوقات خوشی با آرتور و هوزِآ، نشانهای از خودخواهیهایی که گهگاهی از او دیدهایم، در آن دیده نمیشد:
داچ خطاب به آرتور و هوزِآ: همیشه میدونم که وقتی شما دو تا هوای من رو دارید، همه چیز درست میشه.
I always know whenever I got you two by my side things are gonna be just fine
داچ وظیفهی تحقیق در مورد خاندانِ گرِیها را به آرتور سپرده و وظیفهی بدست آوردن اطلاعات در مورد خانوادهی برثویت را به هوزِآ محول میکند. آرتور بدون برنامهای از پیش تعیین شده به مقر اصلی خانوادهی گرِی میرود و در آنجا با جوانی به نام بُ گرِی که قبلا در دفتر کلانتر او را دیده بود، روبهرو میشود. اولین چیزی که بُ به آرتور میگوید سوپرایزکننده است. او میگوید که اصلا برایش مهم نیست که آرتور و دوستانش چه بلایی بر سر خانوادهی خود یا برثویتها میآوردند. از این واکنش میتوان برداشتی هوشمندانه کرد که آرتور و داچ به اندازهای که فکر میکردند، نتوانستهاند نیت خود را پنهان کنند و به نظر میرسد به راحتی میتوان قصد آنها (طلاها) را از ورود به قضایای این دو خانواده متوجه شد. تنها چیزی که بُ به آن اهمیت میدهد، "پنهلوپه برثویت" از خانوادهی برثویت میباشد. او عاشق این دختر شده است اما بدلیل اختلافات این دو خانواده آنها نمیتوانند با هم باشند. اختلافاتی که از قدیمالایام وجود دارد و کسی حتی به یاد ندارد که منشا اصلی آن چه بوده است. پس همانطور که انتظار داریم، آرتور واردِ پستی بلندیهای یک رابطهی عاشقانهی کلیشهای نیز میشود!
بُ از آرتور میخواهد که در ازای پول، نامه و گردنبندی به پنهلوپه برساند و آرتوری که از پول بدش نمیآید این کار را قبول میکند و در این راه میتواند به اطلاعاتی که میخواسته نیز برسد. پنهلوپه در بازگشت نامهی دیگری برای بُ میفرستد که در آن خبر از شرکت کردن او در یک تظاهرات برای دفاع از حق رای زنان، داده است. بُ دستپاچه شده و از آرتور میخواهد که او را کمک کند زیرا خانوادهی گرِی و بسیاری از مردانِ منطقه با حق رای زنان مخالف هستند و به راحتی این تظاهرات میتواند به خونریزی کشیده شود. آرتوری که نمیداند وارد چه مخمصهای شده است، ناچارا قبول میکند و در ادامه شاهد حضور او در محل تظاهرات هستیم! آرتور برای اینکه اوضاع را کنترل کرده و از رخداد اتفاقی قریب الوقوع جلوگیری کند، با رهبر زنان معترض خانم "اُلیو کلهون" آشنا میشود و کنترل کالسکهی آنها را در اختیار میگیرد. پس از مدتی گشتزنی، آنها به محل سخنرانی میرسند و در اینجاست که عموزادههای بُ از خانوادهی گرِی از راه میرسند و از اینکه چرا بُ در آن تظاهرات حضور دارد شاکی میشوند. آرتور برای اینکه آشوبی رخ ندهد و سخنرانی بدون مشکل ادامه پیدا کند، آنها را به محلی دیگر هدایت میکند و باعث میشود نظم سخنرانی حفظ شود. در راه بازگشت آرتور دوباره سر صحبت را با بُ باز میکند تا اطلاعاتی بیشتر در مورد طلای گمشده بدست آورد اما بُ چیز زیادی نمیداند.
در ماموریت بعدی شاهد سر زدن دوبارهی آرتور به دفتر کلانتر هستیم. این بار آرتور با منظرهی جالبی روبهرو میشود. داچ و هوزِآ، کلانتر را انقدر مست کردهاند که حتی نمیتواند ثابت در یک جا بایستد. داچ و هوزِآ با زیرکی توانستهاند عضو و نمایندهای موقت از کلانتر بشوند و نشان کلانتر را به سینه زده و حتی برای آرتور نیز این موقعیت را فراهم کنند! داچ که وضعیت مست و آشفتهی کلانتر را مورد تمسخر قرار میدهد، از اینکه توانسته به همین سادگی به کلانتری نفوذ کند مسرور است.
در ادامه شاهد این هستیم که داچ، هوزِآ و آرتور که میتوان گفت حالا رسما مردانِ قانون شدهاند، به همراه آرچیبالد به سراغ ماموریتی میروند. ماموریتی که به ردیابی گروهی از خاندان بریثویت که از مالیات دادن تفره رفتهاند و در کار تولید و توزیع مونشاین (نوع ویسکی) هستند، مربوط میشود. در این راه شاهد این هستیم که آرتور تلاشی دیگر برای بدست آوردن اطلاعاتی در مورد طلاهای گمشده از خود نشان میدهد. آرچیبالد میگوید که کسی نمیداند چه بلایی بر سر طلاها آمده است و دو خانواده فرض کردهاند که کسی آنها را دزدیده است. در این حین شاهد کالسکهای خراب شده در جاده هستیم که پس از بررسی مشخص میشود گروه لِموین رِیدِرز به آن حمله کردهاند. آنها که قبلا به سیدی ادلر و آرتور حمله کرده بودند، گروهی یاغی و خشن هستند که در کار خرید و فروش مونشاین بوده و با خانوادهی بریثویت همکاری میکنند. سرانجام پس از یک ماموریت موفقیتآمیز و بدست آوردن مقدار زیادی مونشاین، آرچیبالد قید مصادرهی تمام مونشاینها برای مصارف شخصیِ خود را میزند و شاهدِ بازگردانده شدن این نوشیدنیهای گرانقیمت به کمپِ وندرلیند هستیم تا داچ و هوزِآ برای فروش آنها فکری کنند. داچ در این حین دوباره از خود خوشحالی نشان داده و از اینکه توانستهاند از این فرصت به منفعت خود استفاده کنند و آنها را سر کار بگذارند، به خود افتخار میکند.
در ادامه دوباره آنکلِ با اطلاعات جدیدی که بدست آورده است سراغ آرتور میآید. آرتور که دوست ندارد این پیرمرد به او دستور داده و صرفا فردی باشد که کارهای عملی و خطرناک را برای او انجام میدهد، شرط میگذارد که در صورت حضورِ خودِ آنکل، به انجام این ماموریت دست میزند. بهانهی کمردرد آنکل این بار دیگر جواب نمیدهد و مجبور میشود با آرتور، بیل و چارلز راهی این ماموریت شود. ماموریت به سرقت یک واگن دارایِ پول که هر هفته از مکانی خاص عبور میکند، مربوط میشود. پس از محاصره کردن واگن مشخص میشود که این دارایی مربوط به لویتیکوس کُرنوال میشود. همان کسی که از ربوده شدن متنفر است و سرمایهگذاری زیادی برای نابودی دارودستهی وندرلیند کرده است. سرقت این واگن نهایتا به درگیریِ بزرگی منجر میشود. آرتور و همراهان شب را در یک سرپناه سر میکنند تا آبها از آسیاب بیفتد اما شب هنگام محل آنها کشف شده و درگیری دیگری رخ میدهد. آنها به سختی از این وضعیت خارج میشوند اما به هر حال این سر و صدای بسیاری را میتواند متوجه آن منطقه کند و مطمئنا کُرنوال حالا یک قدم به دارودستهی وندرلیند نزدیکتر است.
آرتور خطاب به آنکل: تا وقتی که پول بدست بیاریم یا اینکه تو تیر بخوری، من راضیام!
As long as we get paid or you get shot, I’m happy
در ادامه شاهد این هستیم که لِنی آرتور را فرا میخواند تا از اطلاعاتی که بدست آورده است بگوید. او خبر میدهد که گروهی از افراد وجود دارند که هنوز فکر میکنند جنگ داخلی آمریکا به پایان نرسیده است. این افراد به خرید و فروش اسلحه (و همینطور مونشاین) میپردازند. گروهی با نام لِموین رِیدرز که آرتور دو بار با آنها تا به حال برخورد داشته و در کنار اُدریسکولها و همینطور پینکرتونها میتوان از آنها به عنوان سومین گروهی یاد کرد که مرتبا سد راه دارودستهی وندرلیند میشوند. لنی خبر میدهد که آنها در کمپی نزدیک به آنجا هستند و مطمئنا پول و بار اسلحهی زیادی آنجا وجود دارد که میتوان آن را سرقت کرد. پس از درگیری آنها موفق میشوند بار بزرگی از اسلحه را سرقت کرده و سالم به کمپ بازگردند.
در ادامه مایکا از آرتور دعوت میکند که به صورت دو نفره به سرقت یک واگن دست بزنند. آرتور که از ماموریت قبلی آنها دل خوشی ندارد و مدام به مایکا برای زندانی شدن و همینطور اینکه نصف شهر را به خاطر اسلحههایش به رگبار بسته است، طعنه میزند. مایکا پس از مشکلاتی که درست کرده است، به دنبال این است که با بدست آوردن مقدار قابل توجهی پول دوباره نظر داچ را به خود جلب کند. آرتور با او همراه میشود و پس از یک درگیری مختصر شاهد، واگن را تصاحب میکنند اما در راه بازگشت در تلهای افتاده، واگن واژگون شده و تعداد زیادی دشمن به آنها حملهور میشوند. یک ماموریت دیگر با مایکا و یک قتلعام و خونریزی دیگر.
پس از برداشتن محتویات واگن، آنها به کمپ بازمیگردند. جایی که هوزِآ ماموریتی دیگری برای آرتور ترتیب داده است. هوزِآ در نظر دارد همان کالسکهی پر از مونشاینی که به عنوان نمایندهی کلانتر از معاملهی بریثویتها با گروه لِموین رِیدرز به دست آورده بودند را به دوباره به خودِ بریثویتها بفروشند! علاوه بر پول هدف اصلی از این ماموریت نزدیک شدنِ بیشتر به خانوادهی بریثویت و دیدار با رهبر آنها یعنی "کاترین بریثویت" است. نقشهی هوزِآ موفقیتآمیز است و با اینکه کاترین متوجه میشود آن مونشاینها برای خود آنهاست، پولی بابت مونشاینها به هوزِآ میدهد. اما نکتهی جالب این است که کاترین آن مونشاینها را نمیخواهد و در عوض اعلام میکند که آنها را به همان کسانی که مسئول دزدیده شدن مونشاینها بودهاند (کلانتر و به طور کلی گرِیها)، در میخانهی شهرِ رودیز که متعلق به گرِیها است، بازگرداند. هوزِآ با کمال میل قبول کرده و در ادامه شاهد ماموریتی سرگرمکننده و بامزه هستیم.
از آنجایی که آرتور قبلا با گرِیها ملاقات کرده است و به عنوان یک نمایندهی کلانتر شناخته میشود، مجبور میشود قیافهی خود را با پیپی بر روی لبانش و همینطور کلاهی متفاوت تغییر دهد و نقش یک برادرِ خل و چل که حرفی نمیزند را بازی کند. هوزِآ نیز نقشِ برادرِ دلقک او را بازی کرده و جلب توجه میکند. آنها مونشاینها را به رایگان در میخانه توزیع میکنند و افراد داخل آن را حسابی مست کرده و خوش میگذرانند اما دیگر زمانش رسیده بود که اتفاقی غیرمنتظره رخ دهد! سربازان لِموین رِیدرز وارد میخانه شده، هوزِآ را شناخته و اشاره میکنند که مونشاینها را از آنها دزدیدهاند. اینجاست که تیراندازی جذاب و پر از آشوبی را شاهد هستیم که نسبت به دیگر تیراندازیهایی که در طول بازی رخ میدهد، بشدت متنوع و پر از پستی بلندیهای هیجانانگیز است. بالاخره هوزِآ و آرتور موفق به فرار میشوند اما در این حین مشکوک میشوند که شاید کاترین بریثویت مکان آنها را لو داده است.
آرتور خطاب به مایکا: چرا هر ماموریتی که من با تو انجام میدم، نتیجهاش به مردههای روی هم انباشته شده ختم میشه؟!
Why is it every job I do with you ends in a pile of dead bodies
در ادامه شاهد توصیفِ نقشهی بزرگِ داچ در این فصل هستیم. او اعلام میکند که میخواهد با نزدیک شدن به این دو خانوادهی بزرگ و جلب اعتماد آنها و سواستفاده از درگیریِ میان آنها، از هر دو دزدی کرده و قبل از اینکه بفهمند چه کسی مقصر بودهاند، فرار کنند. مایکا نیز از این نقشه حمایت میکند اما آرتور پس از اعلام اینکه این نقشه میتواند ریسک بالایی داشته باشد، مجبور به قبول کردن میشود. در ادامهی این فصل شاهد ماموریتهای بسیاری مربوط به سواستفاده از این خانوادهها هستیم. جلسهای با حضور کاترین بریثویت برگزار میشود که در آن از آرتور و شان خواسته میشود، مزارعِ تنباکوی خانوادهی بریثویت را به آتش بکشانند. در ادامه و برای انتقامگیری، گرِیها از دارودستهی داچ میخواهند که اسبهای ارزشمند و گرانقیمت بریثویتها را دزدیده و بفروشند. آرتور و بقیهی اعضا با انجام چنین کارهایی آتشِ اختلافات این دو خانواده را به بالاترین سطح ممکن میرسانند. آتشی که در ادامهی فصل دامنگیر خودِ دارودستهی وندرلین نیز میشود.
پس از آن شاهد دو ماموریت مختص به جوزایا تریلانی هستیم که یکی از آنها مربوط به نجاتِ او از دستِ گروهی ناشناس که میخواستند از او حرف بکشند، میشود. این ماموریت در پیشبرد داستان تاثیر زیادی ندارد اما باعث میشود تریلانی کمتر از دارودسته دوری کند و به جای زندگیِ جداگانه، به دلایل امنیتی به کمپ ملحق شود. چند روز پس از نجات تریلانی، او پیشنهاد میدهد که با آرتور به دستبرد یک کالسکه بپردازند و در این ماموریت با شخصیت "آلدِن" در دفتر پست آشنا میشویم که مرتبا در طول بازی میتوان از او اطلاعاتِ مکانیِ کالسکههای ارزشمند برای سرقت را در طول نقشهی بازی دریافت کرد.
اگر به یاد داشته باشید در قسمت اول گفتیم که بانو کَرِن در حال جمعآوری اطلاعات در مورد سرقت بانکِ شهر ولنتاین بود. حالا اطلاعات کافی جمعآوری شده است و با ملحق شدن بیل و لنی به آرتور و کَرِن، فرصتش پیش آمده بود پول خوبی به کمپ تزریق شود. این ماموریتِ سرقت با هنرنمایی کَرِن در بانک و پرت کردن حواس کارمندان با یک درگیریِ نفسگیر بعد از آن، به طور موفقیتآمیزی به پایان میرسد. نقطهی عطف این ماموریت گلههای بیل ویلیامسون از آرتور بود که در مسیرِ رفت به سمت بانک، میتوان آنها را شنید. بیل گله میکند که همه از او به عنوان احمقِ دارودسته یاد میکنند و همیشه وقتی اشتباهی صورت میگیرد او را مقصر میدادند؛ در حالی که وقتی از آرتور اشتباهی سر میزند، همه آن را نتیجهی عوامل خارجی تصور میکنند. بیل مثال میزند که در همان اولین سرقتِ قطار در فصل اول، او و آرتور با هم دینامیتها را کار گذاشتند اما همه بیل را مقصر دانستند. از اینجا میتوان متوجه شد که بیل دل خوشی از آرتور ندارد و وقتی زمانش برسد، طرفِ او نخواهد بود. همانطور که در رستگاریِ اول او طرفِ جان مارستون نبود و حتی در ابتدای بازی با شلیک به جان، چیزی نمانده بود او را به کشتن دهد.
در ادامه استراوس خبری در مورد بدهیهایی که آرتور در جمعآوری آنها به او کمک میکرد، آورده است. آقای توماس دَونز که به بیماری سل دچار بود و آرتور در فصل قبل برخورد بشدت بدی با او داشت، از دنیا رفته بود. با این حال استراوس هنوز به دنبال پول خود بود و به آرتور اعلام کرد که این پول را از خانوادهی او بگیرد. آرتور راهی خانهی آنها میشود و با رفتاری قلدرانه طلب پول میکند. زن توماس اشاره میکند که هنوز جسد او سرد نشده است اما آرتور به سرعت به دنبال پول آمده است. زن و پسر توماس دونز در حال جمعآوری اثاث خانه برای خروج از آنجا هستند و مشخص است که آنجا را فروختهاند و دیگر مالک چیزی نیستند. با این حال آرتور با تهدید پولی که مطمئنا آنها به آن نیاز داشتند را گرفته و با اشاره به اینکه اهمیتی به کشتن افراد مختلف نمیدهد، آنها را به حال خود رها میکند.
پس از این مشاهده میکنیم که پیرسون خبری برای داچ آورده است. خبری که از یک عضو از گروه اُدریسکولها شنیده است. اُدرسکولها پس از این همه درگیری با دارودستهی وندرلین درخواست مذاکره برای صلح موقت داده است. هوزِآ بلافاصله میگوید که این یک تله است اما کسی که پافشاری زیادی برای انجام این مذاکره میکند، فردی نیست جز مایکا. مایکا که بدون حتی لحظهای مکث بسیاری از افراد را میتواند به کشتن دهد حالا از صلح و توقف خون و خونریزی برای داچ سخنرانی میکند. اینکه با وجود کشته شدن برادرِ کُلم اُدریسکول توسط داچ و همینطور به قتل رساندن معشوقهی داچ یعنی آنابل توسط کُلم، زمان زیادی از این اتفاقات گذشته است و نیازی به درگیریهای بیشتر نیست. داچ سرانجام قبول میکند و این ملاقات ترتیب داده میشود.
آرتور از فاصلهی دور با اسلحهی تک تیرانداز این ملاقات را در نظر میگیرد و داچ و کُلم رو در رو با هم ملاقات میکنند. اما همانطور که انتظار میرفت، این ملاقات سرانجامی ندارد و همانطور که هوزِآ هشدار داده بود، این یک تله بود. تلهای برای گروگانگیریِ آرتور. آرتور از پشت سر مورد حمله قرار میگیرد و بیهوش میشود. او در کمپِ اُدریسکولها در حالی که از پاهایش آویزان شده است، با کُلم ملاقات میکند. کُلم خبر میدهد که هدف از این ملاقات گروگان گرفتن آرتور بوده است. با این کار او قصد دارد که داچ را به کمپ خود بکشاند و آنها را به پینکرتونها و ماموران دولت تحویل دهد. آرتور هشدار میدهد که آن ماموران میخواهند به طور کلی دارودستهها را نابود کنند و مطمئنا پس از دارودستهی وندرلیند، به سراغ اُدریسکولها نیز خواهند آمد اما کُلم همچنان تاکید دارد که با تحویلِ داچ میتواند برای همیشه آزاد باشد. با این حال برنامههای کُلم نیز درست پیش نمیرود و آرتور با سختکوشی و با بدنی زخمی و خونین از بندِ اُدرسکولها رهایی یافته و خود را به کمپ میرساند.
داچ خطاب به کُلم: برای کشتن برادرت متاسفم.
کلم در جواب: خب، من هیچوقت خیلی ازش خوشم نمیاومد.
داچ با عصبانیت در جواب: ولی من…از آنابل…خوشم میومد.
پس از چند هفته که آرتور سلامتی خود را به دست میآورد، شاهد قرار ملاقاتی هستیم که مایکا و بیل با گرِیها در شهر رودز ترتیب دادهاند. آرتور، شان، مایکا و بیل با هم به آنجا میروند اما درست زمانی که آرتور اعلام میکند حس بدی به ملاقات دارد، تیری به سر شان اصابت میکند و بلافاصله کشته میشود. پس از نبردی سهمگین که به کشتن کلانتر توسط آرتور منجر میشود، آنها به کمپ بازمیگردند اما پس از گرِیها حالا نوبتِ بریثویتها رسیده است تا به دارودستهی وندرلیند رو دست بزنند. کاترین بریثویت پسر جان مارستون یعنی جک را دزدیده است. داچ و اکثر اعضای ارشد دارودسته به سمت عمارت بریثویت میروند، آنجا را به آتش کشیده و همه را به جز کاترین قتلعام میکنند. کاترین میگوید که جک را به فردی به نام "اَنجلو برونته" در شهر سینتدنیس تحویل داده است.
اما بدشانسیهای داچ تمامی ندارد، پس از بازگشت به کمپ و آمادهسازی برای نجات جک، آقای میلتون و ادگار راس که از ماموران ارشد پینکرتونها هستند، کمپ را پیدا کرده و بدون نیروی پشتیبانی به آنجا میآیند تا پیشنهادی به داچ بدهند. آنها فقط به دنبال داچ هستند و میلتون به بقیه هشدار میدهد که اگر داچ را تحویلش بدهند، میتوانند فرار کرده و زندگی جدیدی شروع کنند. اما وفاداری اعضای دارودسته نشان از این دارد که چنین چیزی ممکن نیست. پس از تهدیدهای بسیار، میلتون از کمپ خارج میشود و دارودستهی داچ برای تغییر کمپ و نزدیک شدن به شهر سینتدنیس، بار خود را میبندند. ابیگل و جان مارستون بشدت نگران جک هستند و مطمئنا اولین اولویتِ دارودسته نجات جک خواهد بود.
و این پایانی بر فصل سوم و پایانی بر روند خوششانسیهای دارودستهی وندرلیند بود. در ادامه آنها با چالشها و شکستهای بسیاری روبهرو خواهند شد که این گروه وفادار را در معرض فروپاشی قرار میدهد. هفتهی بعد با قسمت چهارم داستان Red Dead Redemption 2 همراه پردیسگیم باشید تا با هم اتفاقات پرفراز و نشیب و ساختارشکنانهی Red Dead Redemption 2 را بازگو کنیم.