داستان بازی Red Dead Redemption 2؛ قسمت پنجم و نهایی
داستان Red Dead Redemption 2 – قسمت پنجم و نهایی
"به قلم علیرضا رزمجویی"
لذت بردن از داستانِ Red Dead Redemption 2 میتواند به اندازهی گشت و گذار در دنیای افسارگسیختهی آن جذاب باشد؛ بنابراین سعی کردهایم در سری مقالاتِ داستان Red Dead Redemption 2، راهنمایی جامع برای افرادی که به زبان انگلیسی مسلط نیستند یا افرادی که پس از تجربه میخواهند داستان این عنوان محبوب را مرور کنند، آماده کنیم. حالا زمان آن رسیده است که به سراغ قسمت پنجم و نهایی برویم و با هم داستان جذاب این عنوان جاهطلبانه را به نقطه پایان برسانیم. بنابراین با پردیسگیم و محتویاتی که در هیچ جای دیگری نمیتوانید به آن دسترسی داشته باشید، همراه باشید.
نکته 1: بدیهی است که این مقاله دارای اسپویلهای داستانی از عنوان Red Dead Redemption 2 میباشد و توصیه میشود که ابتدا خط اصلی داستانی آن را به اتمام برسانید و سپس به خواندن این مقاله بپردازید. البته در این مقالات چند قسمتی سعی کردهایم خط داستانی را قدم به قدم و به ترتیب بازگو کرده و مورد تحلیل قرار دهیم؛ با این حال برای اشاره به ارتباطات و ظرافتهای داستانی، گاهی به وقایع آینده نیز اشاره میشود. بنابراین میتوانید با احتیاط، همزمان با تجربه نیز از این مقالات بهره ببرید.
نکته 2: در این سری مقالات فقط به خط اصلی داستان پرداخته شده است و برای اینکه از پراکنده و طولانی شدن مطلب جلوگیری شود، از شرحِ داستان ماموریتهای فرعی که ارتباطی با خط داستانی بازی ندارند و همینطور جزئیات نامربوط به هدف بازی، صرف نظر شده است.
نکته 3: پیشنهاد میکنیم که ابتدا قسمت اول، قسمت دوم، قسمت سوم و قسمت چهارم مقاله را مطالعه کنید تا به ابهامی در متن برخورد نکنید.
داستان بازی Red Dead Redemption 2؛ قسمت اول
داستان بازی Red Dead Redemption 2؛ قسمت دوم
داستان بازی Red Dead Redemption 2؛ قسمت سوم
داستان بازی RED DEAD REDEMPTION 2؛ قسمت چهارم
فصل ششم – رستگاری
در قسمت قبل شاهد مرگ و میر بسیاری از شخصیتهای کلیدی و فرعی بودیم اما با این حال آرتور، داچ و اعضای وفادارش از تمام موانعی که سر راهشان قرار گرفته است، جان سالم به در بردهاند. اما باید بدانید که فصل نهاییِ داستانِ آرتور مورگان بیرحمتر از تمام فصلهای گذشته است. آرتور مورگان فصل ششم را با خواب و وهمی از یک گوزن یا گرگ شروع میکند. اگر در طول بازی درجهی شرافت شما بالا باشد و در اکثر مواقع به فکر کمک به مردم و دلسوزی بوده باشید، گوزنی خوشرو در محیطی آرامشبخش، همراه رویاهای شما خواهد بود. باید ذکر کنیم که گوزن در اساطیر سرخپوستها، نماد خوبی و طبیعت است و به عنوان پادشاه جنگل شناخته میشود. همینطور بین سرخپوستها گوزنها به عنوان حیوانی شناخته میشوند که خود را قربانی میکنند تا بقیه غذایی برای زنده ماندن داشته باشند. اگر بازی را با درجه شرافت بالایی به پایان رسانده باشید، مطمئنا ارتباطِ این نماد با آرتور برایتان منطقی و واضح خواهد بود. در طرف مقابل اگر در طول بازی به کشت و کشتارهای بیرحمانه دست زده باشید و مرتبا از کمک به دیگران دوری کرده باشید و صرفا به فکر منفعت خود بوده باشید، آرتور در رویاهایش با گرگی روبهرو خواهد شد که اکثرا با نماد آن آشنا هستیم. تنهایی و خودخواهی از ویژگیهای آنهاست و در برخی فرهنگها از آنها به عنوان نماد حرص و طمع یاد میشود. با این حال در فرهنگهای دیگری آنها نشان وفاداری هستند.
در اولین رویداد فصل ششم شاهد روبهرو شدن آرتور با حقیقتی هستیم که او برای مدتی طولانی آن را انکار کرده است. در راه دیدار با سیدی ادلر و در بدو ورود به شهر سینت دنیس، آرتور خود را در وضعیتی ناپایدار پیدا میکند. از روی اسب بر روی زمین افتاده و سرفهکنان، با کمکِ یکی از شهروندان دلسوز شهر، راه خود را به مطب دکتر پیدا میکند. دکتر خبر بدی برای او آماده کرده است. آرتور از بیماری پیشرفتهی سل رنج میبرد، راه درمانی برای آن وجود ندارد و زمان کمی در این دنیا برایش باقی مانده است. حقیقتی که آرتور را از فصل دوم و زمانی که توماس دونزِ مبتلا به سل را به قصد کشت کتک زده بود، او را دنبال میکرد. دکتر تنها با گفتن متاسفم و تزریق یک داروی تقویتی او را به حال خود رها میکند و آرتور در حالی که در سینت دنیس قدم میزند، جملههایی کلیدی از شخصیتهای مختلفی که در مسیر داستان با آنها برخورد داشته است را مرور میکند. در انتها آرتور با گوزن یا گرگی روبهرو میشود. پس از مدتها روبهرو شدن با آنها در رویا، این اولین بار است که این نماد، واقعی به نظر میرسد. بالاخره آرتور با حقیقتی که مدتها او را تعقیب میکرد، روبهرو شد و دیگر فرصتی نمانده است تا آنها را صرفا رویایی انکارپذیر بپندارد. زمانش رسیده بود که چه خوب و چه بد، به زندگیاش معنایی دهد و نتیجهای از تمام پستی و بلندیهای آن، بدست آورد.
برخلاف چیزی که دکتر به آرتور توصیه کرده بود، زمانی برای استراحت نبود و افراد دارودسته به او نیاز داشتند. سیدی ادلر و آرتور فورا مقدمات را برای نجات جان مارستون از زندانی که در آن گرفتار شده است فراهم میکنند. سیدی نقشهای جذاب در ذهن دارد و آرتور را با فردی به نام آقای بالرد آشنا میکند. او شخصیت فرعی جذابی است که آرتور را با بالن به بالایِ جزیرهای که جان در آن زندانی شده است میبرد تا او را شناسایی کنند. پس از تشخیص داده شدن جان توسط آرتور درگیری مختصری رخ میدهد که پس از بازگشت به درگیری بزرگتری با ادریسکولها ختم میشود. ادریسکولها به دنبال سیدی ادلر هستند و آرتور در یکی از معدود مراحلی که مبارزات در آن به شکلی متفاوت و جدیدی پیادهسازی شده است، با وجود مرگ آقای بالرد، موفق به نجات سیدی ادلر میشود. سیدی به آرتور خبر میدهد که رهبر ادریسکولها یعنی کلم دستگیر شده است و به زودی او در ملا عام به دار آویخته خواهد شد. با این حال به لطف دارودستهاش، او تا به حال چندین بار از چنین موقعیتهایی فرار کرده است و سیدی پیشنهاد میدهد که برای مطمئن شدن از مرگ او، باید در روز اجرای حکم به آنجا بروند.
اما حالا زمان نجات جان مارستون بود. ابیگل نیز خود را به محل رسانده بود تا برای نجات شوهرش همراه شود اما با مخالفت آرتور و سِیدی، روبهرو شد. آرتور و سیدی با ترفند گروگان گرفتن یکی از سربازانِ زندان، خواستار آزاد شدن جان مارستون میشوند. این نقشه جواب میدهد و پس از یک درگیری مختصر شاهد این هستیم که جان مارستون با لباس زندان و دست و پای زنجیر شده، یک بار دیگر توسط آرتور نجات پیدا میکند. جان در هنگام بازگشت به کمپ نکتهی جالبی را گوشزد میکند. او میگوید در هنگام دستگیریاش، داچ لحظهای فرصتِ نجات دادنِ او را داشته است اما دست به کاری نزده است. آرتور نیز اضافه میکند که این ماموریت نجات به دستور داچ نبوده است و ممکن است در کمپ با استقبال روبهرو نشود.
داچ با دیدن جان، مخالفتش از این ماموریت نجات را نشان میدهد و اعلام میکند که این کار باعث سروصدای زیادی میشود و ماموران را به دنبال آنها خواهد کشاند. او میگوید نقشهی نجات جان را داشته است و الان زمان مناسبی نبوده است. نکتهی جالب این است که دقیقا پس از این ماموریت، داچ خودش دست به ایجاد آشوبهای زیادی میزند که بیشتر از همیشه باعث به دردسر افتادن دارودسته میشود و این نشانهای دیگر از منطقِ از بین رفته و بروز آشفتگی و خودخواهی در ذهن داچ است. همینطور میتوان گفت این ماموریت اولین تصمیم خودسرانهی و بزرگ آرتور است که دقیقا مخالفِ خواستهی داچ بوده و نشاندهندهی تاثیر بسزای روبهرو شدن آرتور با بیماری خود و زمانِ محدودش است
در ادامه شاهد فراخوانده شدن آرتور توسط داچ و مایکا هستیم. در بدو ورود شاهد رفتار بد مایکا با آرتور هستیم که مشکوک به تعقیب شدن او است. مریضیِ کاملا آشکاری که آرتور را تضعیف کرده است، به مایکا جرئت تمسخر و رو در رو شدن با او را داده است که به بحثی تکراری بین آنها منجر میشود اما قبل از اینکه درگیری خاصی پیش بیاید، داچ سر میرسد و از ماموریتی که در ذهن دارد به آرتور میگوید. داچ محلی که لویتیکوس کرنوال با کشتی خود قرار است لنگر بیندازد را میداند و میخواهد کار او را تمام کند. آرتور این کار را انتقامی بیهدف خطاب میکند اما داچ اصرار دارد که با این کار، منبع پشتیبانی پینکرتونها از بین میرود و همینطور اشاره میکند که کرنوال مقصرِ کشته شدن هوزِآ، لنی و بسیاری دیگر از افراد دارودسته بوده است.
در بندر، شاهد ملاقات کرنوال و پینکرتونها (آقای میلتون) هستیم. داچ، مایکا و آرتور در گوشهای پنهان شدهاند و اجازه میدهند که میلتون و افرادش محل را ترک کرده و کرنوال با افراد معدود خود تنها بماند. در نهایت داچ با کرنوال روبهرو میشود و به او پیشنهادی میدهد. داچ اعلام میکند که اگر کشتی به علاوهی 10 هزار دلار را به او بدهد، اجازه میدهد کرنوال زندگی کرده و دیگر هم خبری از دزدیهای دارودستهی وندرلیند که کرنوال را کلافه کرده بود نخواهد بود. همانطور که انتظار میرفت، کرنوال این پیشنهاد را قبول نمیکند و داچ نیز هیچ درنگی در به قتل رساندن او نمیکند. بعد از درگیریهایی که پیش میآید، داچ اعلام میکند که هدف اصلی رسیدن به مدارک کرنوال بوده است. سه اطلاعات کلیدی از این مدارک به دست میآید: 1. شرکت آقای کرنوال با ارتش یک قرارداد راهآهن بسته است 2. اطلاعاتی در مورد یک دینامیت فروش در شهر سینت دنیس 3. در کارخانهی نفت کرنوال مقدار زیادی اوراق قرضه و پول وجود دارد.
با توجه به این اطلاعات هدف بعدی داچ منفجر کردن پل بزرگی است که ارتش قرار است با قطار از آن عبور کند. مایکا که حالا دست راست داچ شده است و به اعضای دارودسته دستور میدهد، آرتور و بیل را مسئول دزدیدن واگنی پر از دینامیت و مواد منفجره میکند. پس از انجام این کار که با تکتیراندازی آرتور و هنرنمایی بیل با نقش بازی کردن به عنوان یک مرده (!) به نتیجه میرسد، این بار مایکا آرتور و جان را مسئول جایگذاری مواد منفجره روی پل میکند و اعلام میکند که خودش و داچ برنامههای دیگری برای انجام دادن دارند. داچ در این فصل بارها تکرار میکند که هدفش ایجاد حواسپرتی و دوبههمزنی است تا پس از درگیر شدن همه، به راحتی فرار کنند. چیزی که در فصل سوم با تنش بین خانوادههای بریثویت و گرِی نمونهی کوچکی از آن را مشاهده کردیم و نتایج فاجعهبار آن را نیز لمس نمودیم.
جان مارستون: پس وفاداری چی میشه؟
آرتور مورگان: به چیزی که اهمیت داره وفادار باش.
What about loyalty
Be loyal to what matter
در ماموریت سادهی جان و آرتور برای کارگذاری و منفجر کردن پل، دیالوگهای جالبی رد و بدل میشود و همینطور جرقهی هدف نهایی آرتور نیز میخورد. آرتور در گفتگویی جدی با جان، با تاکید اعلام میکند که وقتی اوضاع از کنترل خارج شد، باید دست زن و بچهی خود را گرفته و از مهلکه بیرون رود. آرتور و جان با گفتگویشان به این نتیجه میرسند که دیگر دلیلی برای وفاداری به داچ نمانده است و باید به چیزی که مهم است وفادار باشند. پس از این نتیجهگیری، جان اعلام میکند که ابیگل میتواند تحقیق کرده و مطمئن شود که داچ پولهای مربوط به دارودسته را کجا پنهان کرده است. آرتور نیز در جواب میگوید که این کار را انجام بدهند و آمادهی زمانی باشند که ترجیحا با پولها فرار کنن.
در ادامه داچ از نقشههای بیش از حد خطرناک خود برای آرتوری که کلافه شده است، میگوید. داچ حالا هدفش فرار به سمت شمال است، زیرا از تمام جهتهای دیگر در حال محاصره شدن هستند. اما قبل از حرکت، به حواسپرتی و ایجاد هیاهو و آشوب بیشتر نیاز دارد. این مساوی است با نابود کردن بسیاری از روابط و زندگیهای دیگران برای رسیدن به هدف خود. چیزی که آرتور دیگر نمیتواند آن را تحمل کند. در این حین شاهد این هستیم که پسرِ رهبرِ سرخپوستها یعنی ایگلفلایز وارد کمپ وندرلیند شده و از داچ تقاضای کمک میکند. ایگلفلایز که تشنهی جنگ است و نمیتواند تضعیف قبیلهی خود و زورگویی ارتش آمریکا را تحمل کند، خبر میدهد اسبهایشان دزدیده شده است. او سرهنگ "فیورز" را دلیل اصلی وضعیت اسفناک قبیله خود میداند و او را فردی دروغگو و آدمکش خطاب میکند.
آرتور و چارلز میدانند که مشکل درست کردن برای ارتش میتواند بهانهای برای نابودی قبیلهی سرخپوستها برای زورگوهای ارتش باشند، با این کار مخالف هستند اما داچ که فرصتی برای ایجاد آشوب دیده است بلافاصله برای کمک به ایگلفلایز دست به کار میشود و آرتور و چارلز نیز برای اینکه حداقل اوضاع را کمی کنترل کنند با آنها همراه میشوند. پس از درگیری در کشتیِ حاملِ اسبهای دزدیده شده و برخورد کشتی با صخره، به سختی اسبها نجات داده میشود. اما داچ نقشههای خطرناکی برای ایگلفلایز دارد.
اما حالا نوبت به این رسیده است که داچ از مرگ کلم ادریسکول مطمئن شود. داچ، آرتور و سیدی ادلر تغییر قیافه داده و وارد محل به دار آویخته شدن کلم میشوند. سیدی ادلر برای نابودی کلم بسیار مشتاق است زیرا همسرش را افراد این دارودسته به قتل رسانده است. از همان ابتدا میتوان تشخیص داد که اعضای گروه ادریسکول هم داخل جمعیت حضور دارند و نقشهای برای نجات او دارند. اما داچ، آرتور و سیدی با از بین بردن نقشهی نجات کلم، با افتخار به چهرهی متعجب و پریشان کلم که این بار میداند خبری از فرار نیست، خیره شده و شاهد مرگ او میشوند. با این حال سیدی ادلر کنترل خود را از دست داده و شروع به تیراندازی به اعضای گروه ادریسکول میکند و آنها به سختی خود را از آن مهلکه رهایی میبخشند.
مری خطاب به آرتور در نامه: امیدوارم یه روزی افراد عاشقی رو پیدا کنی که بتونن از این (اشاره به حلقه) استفاده کنن
I hope, one day you will find some people in love who can use this
در میان این ماموریتهایی که جز ایجاد درگیری و آشوب نتیجهی دیگری برای دارودسته ندارد، آرتور نامهای از مری دریافت میکند. نامهای که همراهِ حلقهای است که آرتور سالها قبل به مری داده است. مری در نامهاش دوباره از تفاوت دنیاهایشان گفته است و با اینکه دلاش راضی نیست، مجبور است حلقه را پس دهد تا بتواند بالاخره از آرتور دل بکند. نکتهی جالب این است که مری خواستارِ رسیدنِ این حلقه به زوجی است که واقعا میتوانند یک زندگی مشترک داشته باشند و در انتهای بازی نیز برآورده شدن این خواسته را شاهد خواهیم بود.
داچ در ادامهی استفاده از خامی و جوانیِ ایگلفلایز، نقشهای ترتیب داده است که به وسیلهی آن زهر چشمی از ارتش گرفته و به همراه سرخپوستان اعلام کند که دیگر نمیتوانند به آنها زور بگویند. نقشهای که همانطور که آرتور فکر میکرد جوابگو نبوده و به جنگی خونین تبدیل میشود. در این جنگ ایگلفلایز ناپدید میشود و آرتور و داچ نیز در لبهی پرتگاهی محاصرهی سربازان میشوند. ما داچ را قبلا نیز در پایان رستگاریِ اول در لبهی پرتگاهی دیده بودیم. در جملاتی کاملا الهام گرفته از Red Dead Redemption، داچ از اینکه نمیتوان با طبیعت و تغییر مبارزه کرد سخن گفته و با علامت دادن به آرتور هر دو از لبهی پرتگاه خود را به رودخانه میاندازند و نجات پیدا میکنند.
داچ: در طول تمام زندگیم، سعی کردم که با تغییر مبارزه کنم…نمیشه با طبیعت مبارزه کرد…نمیشه با تغییر مبارزه کرد…نمیشه با جاذبه مبارزه کرد.
My whole life I tried to fight change…you can’t fight nature…you can’t fight change…you can’t fight gravity
در ادامهی عطش تمامنشدنیِ سیدی ادلر برای گرفتن انتقامِ همسرش، او از آرتور خواهش میکند که همراهش بیایند تا معدود اعضای باقیماندهی گروه ادریسکولها را نابود کنند. آرتور که بیماری و خستگی تمام وجودش را گرفته است، برای اولین بار در طول بازی اعتراف میکند که نایی برایش نمانده است و دیگر اهمیتی به انتقام نمیدهد. اما از طرفی نیز نمیتواند اجازه دهد سیدی به تنهایی راهی آنجا شود. آرتور در ازای این کار از سیدی میخواهد که وقتی زمانش رسید، به ابیگل، جک و جان کمک کند تا از باتلاقی که دارودستهی وندرلیند در آن فرورفته است نجات پیدا کنند. پس از موافقت سیدی، آنها به ماموریتشان برای نابودی ادریسکولها راهی میشوند و سیدی میتواند در مبارزهای خونین بالاخره تمام ادریسکولها را نابود کند و یکی از معدود شخصیتهایی باشد که به هدف نهایی خود میرسد.
در ادامه شاهد این هستیم که آرتور به دیدار رینزفال رفته و به دعوت او، به کوهستانی سفر میکنند. در این راه، رینز فال با "کاپیتان مونرو" روبهرو میشود. ماموری که از طرف دولت فدرال و از شهرهای شمالی فرستاده تا به ناامنیهای منطقه بین سرخپوستها و ارتش رسیدگی کند. او خبر بدی برای رینزفال آورده است. در صحبت با شهردار و بزرگان شهر سینت دنیس، او متوجه شده است که بهرهبرداری و چاه کندنِ زمینهای تحت اختیارِ سرخپوستها برای استخراج نفت، تصویب شده است و دیگر راه بازگشتی ندارد. کاپیتان مونرو در نهایت از آرتور کمک طلب میکند و پس از موافقت آرتور، از آنجا دور میشود. در ادامه سفر به مناطق کوهستانی، رینزفال از هدف این سفر میگوید و او گیاهی را از این مناطق بدست آورده و به آرتور میدهد تا وضعیت بیماریاش حداقل برای مدتی تسکین پیدا کند. در ادامه از آنجایی که بحثِ نافرمانیهای و تفاوت دیدگاه پسرِ رینزفال یعنی ایگلفلایز که حالا زندانی شده است، به میان آورده میشود، آرتور فرصت را مناسب میبینید تا برای اولین بار از خانوادهی سابق خود سخن بگوید.
نوشتههای آرتور در مورد رینزفال: اون مردی هستش که چندی پیش ازش به عنوان یک فرد ضعیف و رقتانگیز یاد میکردم، اما حالا اون رو فردی عاقل، متفکر و معقول میدونم.
He’s a man who, not so long ago, I would have found weak and pathetic, Now I see as wise and thoughtful and sensible
او پسری به نام "آیزاک" و همسری به نام "الایزا" داشته است. آرتور میگوید زمانی که با الایزا آشنا شد، او یک خدمتکار بود. پس از مدتی آیزاک به دنیا میآید اما الایزا میدانست که سبک زندگی آرتور ابدا اجازه یک زندگی معمولی را نمیدهد و انتظار زیادی از آرتور نداشت. آرتور سعی میکرد که هر چند ماه یک بار به آنها سر زده و نیازهایشان را برآورده کند اما پس از بازگشت از یک سفر، خبردار میشود که همسر و فرزندش توسط دزدانی بیشرافت و فقط برای بدست آوردن 10 دلار کشته شدهاند. آرتور خود را مقصر این اتفاق میداند و سرزنش میکند. در ادامه به منطقهای میرسند که اعضای ارتش در عملی بیشرمانه محل مقدسِ سرخپوستها را به آتش کشیده و اشیای مقدسی را به سرقت بردهاند. آرتور به رینزفال کمک میکند تا اشیا را بازگرداند اما پس گرفتن این اشیا با کشت و کشتار همراه بوده و مطمئنا میتواند در ادامه، تنشها را بین سرخپوستها و ارتش آمریکا تشدید کند.
از آنجایی که آرتور به کاپیتان مونرو قول کمک داده بود، ماموریتی شروع میشود که به دزدیدن دارو و واکسنهایی برای افراد مریض سرخپوستها، مربوط میشود. این داروها توسط دولت فدرال آمریکا فرستاده شده است اما سرهنگ فیورز از سر لجبازی و قدرتطلبی از رسیدن آنها به دست افراد نیازمند، جلوگیری کرده است. آرتور داروها را بطور موفقیتآمیزی به دست نیازمندان میرساند و سعی میکند این کار را به مخفیانهترین شکل ممکن انجام دهد تا تنشها بیش از این نشوند. زمانی که آرتور به کمپ باز میگردد، جوزایا تریلانی را در حال ترک کردن کمپ ملاقات میکند و او را درک میکند که دیگر نخواهد در این وضعیت متزلزلِ دارودسته، فعالیت کند. بنابراین به او میگوید که قبل از رسیدن داچ و همدستانش زودتر کمپ را ترک کند. اما حالا زمان استراحت نیست و رینزفال برای کمک به سراغ آرتور آمده است. او پس از مدتها کمی خوشحال است که توانسته بالاخره جلسهای با سرهنگ فیورز به منظور صلح ترتیب دهد و از آنجایی که همراه داشتن فردی که از قبیلهی سرخپوستها نیست میتواند نکتهی مثبتی در جلسه باشد، او از آرتور میخواهد که همراهش بیاید.
آرتور از نظر جسمی و روحی در شرایط خوبی قرار ندارد و در ابتدا این درخواست را رد میکند اما با اصرار چارلز راضی میشود. با وجود اینکه کاپیتان مونرو هم در آنجا حضور دارد اما همانطور که انتظار میرفت جلسه به خوبی پیش نمیرود و از همان ابتدا با لحن و رفتارِ بدِ سرهنگ فیورز با رینزفال آغاز میشود. پس از مدتی، سرفههای آرتور به طور غیرقابل کنترلی شروع شده و مجبور میشود جلسه را ترک کند تا نفسی تازه کند. اینجاست که آرتور میتواند صحبتهای دو نفر از سربازان سرهنگ فیورز را بشنود و از این حقیقت با خبر شود که جانِ کاپیتان مونرو در خطر است و فیورز برای اینکه حدس زده است داروها با کمک او دزدیده شدهاند، میخواهد او را به اتهام خیانت و سرپیچی از دستور، اعدام کند.
با اطلاع پیدا کردن از این اطلاعات، آرتور به جلسه باز میگردد و مشاهده میکند که گفتگو نتیجهای نداشته و در حالی که کاپیتان مونرو به رفتار او مخالفت نشان میدهد، ناگهان فیورز دستور میدهد تا او را دستگیر کنند. آرتور که میداند اوضاع از چه قرار است، با گروگان گرفتن یکی از سربازان، زمینه را برای فرار مونرو فراهم کرده و در نهایت او را به ایستگاه راهآهن میرساند تا از آن منطقه دور شود. با توجه به اتهامات، حالا مونرو دیگر کاپیتان محسوب نمیشود و باید هر چه زودتر از آن منطقه دور شده و سعی کند شغل دیگری برای خود دست و پا کند. بنابراین آرتور به او پولی اهدا میکند تا بتواند اموراتش را برای مدتی بگذراند و در واقع، جانِ او را در ازای از دست دادنِ شغلش، نجات میدهد.
در ادامه و در همان ایستگاه راهآهن، شاهد یکی از اندوهبارترین لحظات بازی هستیم که نحوهی رخدادِ آن به درجهی شرافت شما و همینطور اعمال شما بستگی دارد. اگر یکی از ماموریتهای فرعی که مربوط به کمک کردن به راهبهای به نام "خواهر کالدرون" بود را انجام داده باشید، شاهد درددلِ آرتور با او خواهید بود. خواهر کالدرون از او دلیلِ سرفههایش را میپرسد. آرتور جواب میدهد که در حال مرگ است و برای اولین بار از زبان خودش، منشا بیماری خودش را میگوید. او اعتراف میکند که کشاورزی (توماس دونز) را به خاطر بدهی کتک زده است و بیماری از او منتقل شده است. لازم به ذکر است که در مراحل فرعی بازی، آرتور با جدیت سعی میکند به خانوادهی از هم پاشیدهی توماس دونز، یعنی زنش "ایدیث دونز" و پسرشان که وضعیت زندگی بسیاری بدی دارند کمک کند.
در ادامه آرتور با خواهر کالدرون در مورد نافرجامیهای زندگی خود صحبت میکند. اینکه پسرش را از دست داده است، اینکه رابطهاش با مری نتیجه نداده هست و حالا هم شاهد از هم پاشیده شدن دارودستهای است که تمام زندگیاش را صرف آن کرده است. خواهر کالدرون به او اطمینان میدهد که هنوز زمان برای تاثیرگذاشتن در این دنیا و دنبال کردن هدفی ارزشمند برایش باقی مانده است. آرتور با نگاهی غمزده به او خیره میشود و با صداقتِ کامل، اعتراف میکند که ترس وجودش را فرا گرفته است. لحظهای پر از راستی و در عینِ حال بیرحمی که مطمئنا میتوان از آن به عنوان تاثیرگذارترین و قدرتمندترین لحظات بازی یاد کرد. اگر ماموریت راهبه کالدرون را انجام نداده باشید، با کشیش سوانسون ملاقات و اعترافی نسبتا مشابه را تجربه خواهید کرد که به اندازهی ملاقات با خواهر کالدرون تاثیرگذار نیست اما با توجه به درجهی شرافت شما، جملاتی که بین آرتور و سوانسون رد و بدل میشود کمی متفاوت خواهد بود. با این حال، این موارد در هدفی که بازی در این لحظه دنبال میکند، تاثیرگذار نیست و در هر حالت شاهدِ روراستی آرتور با خود و جملات صادقانهای هستیم که در طول بازی کمیاب هستند.
آرتور خطاب به راهبه کالدرون: میترسم…
…I'm afraid
در دیدارِ دوبارهی آرتور با رینزفال، صحبت از دستگیری پسرش و در خطر بودنِ جان او میشود. او همینطور اشاره میکند که دخالتهای داچ اوضاع بین سرخپوستها و ارتش را به بدترین حالت خود در 5 سال اخیر رسانده است. آرتور که هنوز بشدت تحتتاثیر اعترافات خود به خواهر کالدرون (یا سوانسون) است، از هر فرصتی برای کمک به دیگران و بهبود اوضاع استفاده میکند. داوطلب میشود که به صورت مخفیانه با چارلز به قلعهای که ایگلفلایز در آن زندانی است، رفته و او را نجات دهد. ماموریت نجات با موفقیت انجام میشود و در راه نیز گفتگوی جالبی در مورد مرگ و زندگی بین چارلز و آرتور پیش میآید. آرتور به این زمان زیادی برایش باقی نمانده است اشاره میکند و چارلز این حقیقت که بدانی چه زمانی قرار است دنیا را ترک کنی را یک نقطهی مثبت قلمداد کرده و به آرتور اشاره میکند که خوششانس است چون زمان کافی دارد که کارهای معناداری در این دنیا انجام بدهد و خداحافظی کند. در صورتی که هوزِآ، لنی، شان و بسیاری از افرادی که بطور ناگهانی جان خود را از دست میدهد، از این نعمت برخوردار نبودند.
با بازگشت آرتور به کمپ، میتوان دو دستگیِ جالب و در عین حال ترسناکی را در دارودسته مشاهده کرد. مایکا دو تا از دوستان خود به نامهای "کلیت" و "جو" را به گروه فراخوانده است و به همراه داچ، بیل و خاویر، دور از بقیهی افراد کمپ نشستهاند. آرتور از اضافه کردن افراد غریبه و غیرقابل اعتماد به کمپ ناراضی است و این به بحثی مختصر منتهی میشود که توسطِ اتفاقی ناتمام باقی میماند. ایگلفلایز با معدود افرادی که دارد، برای جنگ آماده شده است و از داچ و افرادش میخواد که آماده شده و برای حمله به کارخانهی نفت همراهش شوند. با وجود تمام کوششی که رینزفال برای جلوگیری از شرکتِ پسرش در این جنگی که احتمال پیروزی در آن بسیار کم است، میکند، ماموریتِ حمله آغاز شده و چارلز و آرتور نیز به ناچار و برای جلوگیری از آسیب دیدن او، با آنها همراه میشوند. تنش بین آرتور و داچ نیز بالا میگیرد. آرتور از اینکه چنین نقشهی حملهای را به ایگلفلایز پیشنهاد داده عصبانی است و داچ و مایکا نیز از اینکه آرتور پشت سر آنها به رینزفال کمک میکرده است، ناراضی هستند.
به هر حال نبردی طولانی و پر از آشفتگی رخ میدهد و تلفات بسیاری از سرخپوستها به جای میماند. جنگی که بیشتر شبیه به قتل عام است تا نبردی پر از پستی و بلندی. در همین نبرد شاهد این دودستگی دارودسته وندرلیند هستیم و عدهای به همراه داچ وارد نبرد میشود و افرادی مانند چارلز و سیدی ادلر به همراه آرتور به دنبال راهی برای نجات ایگلفلایز و پایان دادن به کشت و کشتار هستند. پس از مدتی داچ به آرتور میگوید که هدف از حمله به این منطقه دزدیدن اوراق قرضهای است که کرنوال در اینجا به جای گذاشته است. داچ و آرتور برای آخرین بار با هم همراه میشوند و پس از پیدا کردن اوراق قرضه که چند هزار دلار ارزش دارد، به نظر میرسد داچ به هدف خود رسیده باشد. اما در راه برگشت، داچ آخرین ذرهی وفاداریِ آرتور به خودش را نابود میکند. آرتور در یک درگیری توسط سربازان دستگیر میشد و پس از اینکه درخواست کمک میکند، میتوان قدمهایی که داچ به سمت عقب برمیدارد را دید و احساس خیانتی که آرتور از عدم دریافت کمک از داچ ناشی میشود را درک کرد.
با این وجود شانس با آرتور یار است و ایگلفلایز به موقع سر رسیده و او را نجات میدهد اما این پایان اتفاقات سلسهوارِ این مرحله نیست. شخصِ سرهنگ فیورز ناگهان سر میزده و ایگلفلایز را زخمی میکند اما آرتور سریعا دست به کار شده و او را از پای درمیآورد و به تمام قلدریها و خودبزرگبینی او پایان میبخشد. آرتور میبینید که داچ صحیح و سالم در بیرون از کارخانه منتظر است و مستقیما به او میگوید که فرار کرده و او را تنها گذاشته است اما داچ سریعا این حقیقت را انکار میکند. ایگلفلایز زخمی به کمک نیاز دارد و آرتور و چارلز سریعا دست به کار میشوند تا او را به محل کمپ قبیلهاش برسانند. تلاشی که چندان نتیجهای ندارد و ایگلفلایز در لحظهای دردناک در دستان پدرش جان میدهد. چارلز که وضعیت اسفبار سرخپوستها را میبیند، به آرتور میگوید که مدتی آنجا میماند تا به آنها کمک کند از آن منطقه کوچ کنند و زندگی تازهای شروع کنند.
در راه بازگشت شاهد سرفههای شدید آرتور هستیم. تا حدی که او از اسبش روی زمین افتاده و بیهوش میشود. در این حین خانوادهای مهربان او را به خانهی خود برده و به او کمک میکنند کمی سرحال بیاید. خانوادهای که آنها را از فصل دوم میشناسیم. همان خانوادهی آلمانی که آرتور به آنها کمک کرد از خطر دور شوند و دوباره کنار هم جمع شوند. اگر یادتان باشد در قسمت دوم این سری مقالات، از آن اتفاق به عنوان اولین جرقهای از مهربانیِ آرتور یاد کردیم و از رفتار آرتور توانستیم حدس بزنیم که او از چشیدنِ لذتِ کمک به دیگران بسیار خشنود است. حالا او نتیجهی همان مهربانی و کمک را دریافت میکند اما حقیقتِ تلخ این است که آن خانوادهی آلمانی نمیتوانند اثرِ رفتار وحشتناک آرتور با خانوادهی دَونز و بیماری سلی که از این رفتار حاصل شد را از بین ببرد و صرفا میتوانند تسکینی موقتی برای او باشند.
در بازگشت به کمپ آرتور با داچ که از وضعیت کمپ عصبانی است، ملاقات میکند. داچ از اینکه پیرسون، آنکل و مریبث دارودسته را ترک کردهاند ناراحت است و آنها را خائن و ترسو خطاب میکند. همینطور دوبارهی جملهی تکراری خود را تکرار میکند: یک دزدی دیگر که انجام بدهیم، به راحتی میتوانیم به رویاهایمان برسیم. دزدیِ آخری که داچ از آن سخن میگوید، مربوط به قطاری هست که دارای دستمزدِ اعضای ارتش و همینطور پول و لوازم موردنیاز برای تعمیر پلی است که آرتور و جان با دینامیت منفجر کردند. آرتور مشخصا به این نقشه علاقهای ندارد اما چندان مخالفتی انجام نمیدهد و در عوض پافشاری میکند که داچ اجازه دهد زن و بچهای که در کمپ هستند، مخصوصا خانوادهی جان، از کمپ خارج شوند تا خطرِ پینکرتونها که هر لحظه امکان حملهی آنها وجود دارد، آنها را تهدید نکند. داچ پس از اینکه کلمهی "پافشاری" یا "اصرار" را از آرتور میشوند، واکنش بسیار جالبی از خود نشان داده و مرتبا آن را با خود تکرار و زمزمه میکند. با اینکه در این تعاملِ آرتور و داچ هیچ درگیری خاصی وجود ندارد، اما این لحظه یکی از پرتنشترین و بهترین لحظات بازی به شمار میآید. تنشی که فقط با یک کلمهی پافشاری بین آرتور و داچ ایجاد میشود و بدون کلمهای اضافه رابطهی آنها را وارد مرحلهای جدید میکند. حالا داچ به طور شفافی میداند که هدف آرتور دیگر کمک به داچ و رسیدن به رویایِ واهیِ او نیست بلکه آرتور به طور مشخصی میخواهد اعضای دارودسته را از جهنمی که داچ ایجاد کرده است، دور نگه دارد.
زمزمههای داچ با خودش بعد از اصرارِ آرتور: اون در این مورد اصرار میکنه…اصرار میکنه.
He insists upon it…Insists
داچ همه را برای سرقت بزرگِ قطار فرامیخواند و اعضا برای بار آخر به سمتِ رویایِ داچ قدم برمیدارند. در راه، جان و آرتور از گروه جدا میشوند تا دینامیتهایی را برای انجام ماموریت و منفجر کردنِ دربِ واگنهای قطار بیاورند. جان از فرصت استفاده میکند تا به اطلاع آرتور برساند که ابیگل از مکانِ پولهای داچ اطلاع پیدا کرده است و صندوقِ پولها در داخل غارِ "بیوِر هالو" که محل فعلی کمپ دارودستهی وندرلیند است، پنهان شده است. پس از ملحق شدن دوباره به گروه، داچ اعلام میکند که همه چیز آمادهی رسیدن به رویایشان است. او در قسمت شمالی یه قایق ترتیب داده است که آنها را به نیویورک یا شیکاگو میبرد و از آنجا نیز میتوانند یک کشتی برای خروج از کشور تهیه کنند. مرحلهی ابتداییِ سرقت از این قرار بود که قطار در ایستگاه سینت دنیس متوقف شده و آنها وارد قطار شوند. اما قطار با سرعت از کنار آنها عبور میکند. دارودسته به طور دستپاچهای به دنبال قطار سوارکاری میکنند و خود را به داخل آن میرسانند. اما درگیری شدیدی ایجاد میشود و سربازان زیادی بطور مداوم به سمت قطار هجوم میآورند تا از دزدیده شدن آن جلوگیری کنند. در این درگیریها جان تیر میخورد و از قطار به زمین پرتاب میشود. داچ و مایکا داوطلب میشوند که او را نجات دهد و بقیه نیز مشغول دزدیدن پولها میشوند و با کیسههایی از طلا و پول از روی قطار به روی زمین میپرند.
داچ در هنگام بازگشت خبر بدی با خود آورده است. او میگوید که نتوانستند جان را نجات دهند و برای نجات خودشان مجبور به فرار بودند. چیزی که طبیعتا آرتور به صحتِ آن مشکوک است. در همین لحظه شاهد این هستیم که تیلی جکسون به همراه جک، به طور وحشتزدهای خود را میرساند و از این خبر میدهد که پینکرتونها و آقای میلتون به کمپ حمله کرده و ابیگل را با خود بردهاند تا محاکمه کنند. مایکا با سخنانِ خودخواهانهی خود داچ را خام میکند تا روی پولها تمرکز کرده و به دنبال نجاتِ ابیگل نباشند. چیزی که به آرتور نشان میدهد داچ دیگر برای اعضای گروه، اهمیتی قائل نیست و مطمئنا نقطهی پایانی بر تمام روابط وفاداریهای آرتور به دارودسته است.
اینجاست که آرتور و سیدی برای نجات دادن ابیگل اقدام میکنند و آرتور به تیلی میگوید که به مکانی امن رفته و به جک نیز اطمینان میدهد که مادرش را برایش بیاورد. سیدی با توجه به وضعیت متزلزل آرتور به او میگوید که از دور و با اسنایپر او را پوشش دهد تا وارد اداره پست "ون هورن" شده و ابیگل را نجات دهد. اما اوضاع به خوبی پیش نمیرود و آرتور مجبور به دخالت میشود. با ورود به اداره، میلتون او را غافلگیر کرده و به سمتش نشانه میگیرد. در دیالوگهایی که رد و بدل میشود، حقیقتی فاش میشود که شنیدنش چندان هم غافلگیرکننده نیست. کسی که با میلتون و پینکرتونها همکاری میکرده، مایکا بوده است. در حالی که مالی اوشِی با وجود تمام فشارها، هیچ حرفی برای در خطر انداختن دارودسته، نزده است. میلتون همینطور به آرتور یادآوری میکند که باید در فصل دوم، پیشنهادش را قبول میکرده است و آرتورِ پشیمان نیز حالا اعلام میکند که آن موقع یک احمق بوده است. در ادامه آرتور از سرفههای شدیدش استفاده میکند تا به اسلحهی میلتون نزدیک شده و نهایتا با ایجاد کشمکشی، فرصت برای ابیگل پیش میآید که ماشه را کشیده و میلتون را از پای دربیاورد.
پس از نجات موفقیتآمیز وقت آن است که آرتور به ابیگل خبر دهد که جان کشته یا دستگیر شده است و او را دلداری دهد که با وجود بینقص نبودنش، جان مارستون، او را همیشه دوست داشته است. آرتور با ابیگل و سیدی یک خداحافظیِ غمانگیز داشته و به آنها میگوید که به تیلی و جک ملحق شده و فرار کنند. در مقابل ابیگل نیز کلیدِ صندوقِ پولهای داچ را که با زیرکی دزدیده است به آرتور میدهد. حالا زمان آن رسیده است که آرتور به کمپ بازگشته و خبرِ جاسوس بودنِ مایکا را به داچ بدهد. این کار باعث میشود تنشی به اعضای باقیماندهی گروه ایجاد شده و همه بر روی هم اسلحه بکشند. در این حین به طوری ناگهان جان را شاهد هستیم که زخمی و عصبانی به سراغ داچ میآید و به او میگوید که از قصد رهایش کرده تا بمیرد. حالا جان به تیمِ آرتور پیوسته و خانم گریمشاو که حساسیت بالایی بر روی جاسوس بودن در گروه دارد، حرفهای آرتور را باور کرده و همراهش میشود. اولین تیر را مایکا شلیک کرده و خانم گریمشاو را از پای در میآورد اما سر رسیدنِ پینکرتونها اجازه نمیدهد که جنگ داخلی ادامه پیدا کند! آرتور و جان در همهمهی جنگ به داخل غارِ نزدیک به کمپ پناه برده و از سمت دیگر آن بیرون میآیند. اما درگیریها بالا میگیرد و در صحنهای بسیار غمانگیز شاهد این هستیم که اسب وفادار آرتور تیر خورده و روی زمین آرام میگیرد.
حالا آرتور انتخابی مهم باید انجام دهد که باعث میشود یکی از دو پایانِ بازی را ببینید. اینکه به دنبال جان رفته و اطمینان حاصل کند که او با موفقیت فرار میکند یا اینکه به داخل غارِ نزدیک به کمپ بازگشته و با استفاده از کلیدی که ابیگل به او داده است، پولهای داچ را بردارد. آرتور کلاه و لوازم خود را به جان میدهد و در پایانِ اول و خوبِ بازی، آرتور دیگر نای دویدن نداشته و از جان خواهش میکند که فرار کند چون هدفِ آرتور در تمام این مدت این بوده است که یک زندگیِ جدید به جان مارستون و خانوادهاش هدیه کند. اینجاست که مایکا سر میرسد و شاهد درگیریِ نهایی بازی هستیم. درگیریِ خشونتبار و غمانگیزی که آرتور در آن چند بار اشاره میکند که پیروز شده است چون توانسته به هدفش یعنی فراری دادنِ جان مارستون دست پیدا کند. در نهایت شاهد ورود داچ به صحنه هستیم که از برداشتنِ اسلحه توسط آرتور جلوگیری میکند. آرتور دوباره به طور صادقانهای اشاره میکند که مایکا جاسوس است و در ادامه و در حالی که به سختی آخرین کلمات خود را ادا میکند، به داچ میفهماند که در تمام این سالها کاملا خود را وقف او کرده است.
کلمات پایانی آرتور به داچ: من تمام چیزایی که داشتم رو وقف تو کردم.
I gave you all I had…I did
در این لحظه است که برای اولین بار شاهد این هستیم که سخنوری قهار و پرابهت به نام داچ وندرلیند، در مقابل صداقت آرتور هیچ چیزی برای گفتن ندارد و تمام واژگانی که میداند در مقابلِ درستیِ حرفهای آرتور، بیارزش جلوه میکنند. مایکا از داچ دعوت میکند که حالا پیروز شدهاند و میتوانند به رویایشان برسند. اما داچ از رویداد رخ داده متاثر و مبهوت شده است و با قیافهای عبوس و مردد، از مایکا دور میشود. مایکا که همیشه میخواسته داچ را به عنوان رهبری ایدهآل برای رسیدن به خواستههای حریصانهی خود در کنارش داشته باشد و مطمئنا بدونِ او، فردی ناتوان خواهد بود، عصبانی و فریادزنان از محل درگیری دور میشود. در آخرین لحظات، آرتور خود را به صخرهای میرساند، به افق خیره شده و در حالی که دوباره تصویر زیبایِ گوزن (نماد خوبی) به نمایش درمیآید، بالاخره به رستگاریِ باارزش خود میرسد.
اگر پایان دوم بازی را انتخاب کنید و به دنبال پولها بروید، سناریویی مشابه رخ میدهد که بزرگترین تفاوتش این است که آرتور از داشتنِ مرگی آرامشبخش، منع میشود. پس از درگیریِ خونینی که بین مایکا و آرتور و این بار با خنجر رخ میدهد، در نهایت مایکا با چند ضربهی خنجر او را به رستگاری میرساند و داچ نیز پشتش را به ماجرا کرده و به سمتِ سرانجامِ خود که با توجه به اتفاقاتِ Red Dead Redemption، میدانیم پر از فلاکت و بدنامی برای اوست، حرکت میکند.
سرانجام…
Red Dead Redemption 2 پس از به پایان رسیدنِ رستگاریاش، ادامه پیدا میکند و خود را از به نمایش گذاشتنِ نتیجهی تلاشهای آرتور، معاف نمیکند. در واقع در دو Epilogue ِ داستانی بازی، شاهد چیزی هستیم که حاصل از تلاشمان در طول بازی بوده است و با اینکه در اینجا روایت بازی با طمانینهی بیشتری پیش میرود و در طولِ آن شاهدِ تراکمِ وقایع زیادی نیستیم اما داستانی است که با ظرافت در بینِ رستگاریِ اول و رستگاری دوم جای گرفته است و مطمئنا کمک میکند تا بهتر بین این دو عنوان ارتباط حاصل کنیم.
داستان با تمرکز بر روی شخصیت جان مارستون ادامه پیدا میکند و چند سال پس از مرگ آرتور را به تصویر میکشد. جان مارستون به طور فعالی در حال تلاش برای تبدیل شدن به فردی متفاوت و با شرافت است و در همین راستا پس از پرس و جو کردن و همکاری با یک فروشگاه، در نهایت میتواند با گردانندگان یک مزرعه به نام "پرانگهورن" ارتباط برقرار کرده و به عنوان یک کشاورز در آنجا مشغول شود. او خود را "جیم میلتون" معرفی میکند اما در طول بازی چندین بار شاهد این هستیم که به دلیل ناشیگری همه به هویت او شک میکنند و در واقع از همان دیدار اول، متوجه میشوند که این نام ساختگی است. اگر رستگاری اول را تجربه کرده باشید، میدانید که جان مارستون به اندازهی داچ یا آرتور، در سخنوری و فریب استعداد ندارد و به راحتی شخصیت خود را بروز میدهد و میتوان گفت همین شاخصه یکی از دلایلِ به دردسر افتادنِ اوست.
جان مارستون: از هفتتیرکشی تا جمع کردن فضولات. عالیه!
From gun slinging to shit shoveling. Great
او در مزرعه به کارهای سادهای مثل شیر دوشیدن از گاوها، رام کردن اسبها، تمیز کردنِ فضولات دامها، به دنیا آوردن کره اسب و غیره، دست میزند تا بتواند ابیگل را راضی نگه دارد. ابیگلی که پس از تمام ماجراهایی که از سر گذرانده است، یک زندگی ساده برای خود و پسرش میخواهد و خودش نیز به طور فعالی به دنبال کارِ شرافتمندانه است. اما فرار کردن از گذشته چندان ساده نیست و جان خود را به دفعات به دردسر میاندازد. او با افرادی که از مزرعه سرقت میکردند درگیر میشود و در نهایت مبارزه بزرگی بین دو مزرعه و گروه شکل میگیرد که جان با تجربیات و مهارتهای تیراندازیِ فوقالعادهای که دارد، صلح را برای رئیس مزرعه یعنی آقای "گِدیز" فراهم میکند.
در سفری به داخل شهر و برای دریافت بستههایی، او از نامِ اصلیِ خود استفاده میکند و همین باعث میشود توجه افرادی به او جلب شده و توسط گروهی انتقامجو، به او و جک که همراهش هست، حمله شود. جان با کشتن افراد اوضاع را کنترل میکند اما ابیگل ابدا از این وضعیت راضی نیست و او را به دلیل اینکه از فرار خسته شده است و پسرش مداوما در خطر است، ترک میکند. جان با وجودِ ترکِ ابیگل و جک، در مزرعه میماند و ماهها سخت کار میکند تا توجه مزرعهدار را به خود جلب کند و آرزوی ابیگل را برآورده کند. آرزوی ابیگل خرید یک زمین و داشتن خانهای برای خودشان است و او به طور مشخصی در یکی از گفتگوها اشاره میکند که قطعه زمینی در "بیچرز هوپ" برای خریداری شدن وجود دارد که دوست دارد در آن زندگی کند.
جان در یکی از روزها به طور اتفاقی نامهای به دستش میرسد. سیدی ادلر شایعهی زنده بودن او را شنیده است و از آنجایی که نام جیم میلتون برایش آشنا بوده، به او نامهای میفرستد تا در مورد چیزی با او صحبت کند. از طرفی دیگر جان، به دیدار رئیس مزرعه میرود تا از او برای گرفتنِ وامی از بانک کمک بگیرد. جان موفق میشود با کمک آقای گدیز وامی برای خرید زمینِ بیچرز هوپ دریافت کند و لباس مشهور خود را که از رستگاری اول به یاد داریم را به تن کرده و آن زمین خریداری شده را از ساکنینِ غیرمجازش پاکسازی میکند. در حالی که جان از بانک خارج میشود، آنکل بعد از مدتها او را میبیند و بعد از خوش و بشِ مشهورِ بینِ آنها که پر از طعنه است، با هم همراه میشوند تا به بیچرز هوپ بروند و این آغازی میشود بر قسمت دومِ Epilogue ِ بازی. جان حالا فرصتی میبیند تا با سیدی ادلر ملاقاتی داشته باشد. سیدی که حالا کارش تعقیب و دستگیریِ جنایتکارانی است که بر سرشان جایزه گذاشته شده، به جان پیشنهاد همکاری میدهد. جان نیز که باید به طور منظم بدهی خود را در زمان تعیین شده به بانک بدهد، از این کار که قانونی نیز محسوب میشود، بهره میبرد تا درآمد داشته باشد. اما دلیل اصلیِ ارتباط برقرار کردن سیدی ادلر با جان مارستون این است که به او خبر دهد، شایعههایی در مورد حضور مایکا در یکی از مناطق شنیده است اما هنوز مکان نهایی او مشخص نشده است.
در ادامه آنکل به جان خبر میدهد که شنیده است چارلز اسمیت زنده است و در حال حاضر میتوان او را در سینت دنیس پیدا کرد. جان به همراه آنکل به سینت دنیس سفر میکند تا او را که برای پول درآوردن به مبارزات خشن خیابانی روی آورده است، پیدا کنند. جان، چارلز را به خانه یا در واقع زمینی که خریده است دعوت میکند و در راهِ بیچرز هوپ، چارلز اطلاعات جالبی را در مورد افراد سابق دارودستهی وندرلیند، میدهد. او میگوید که از داچ خبری نشنیده است اما پس از شنیدنِ خبر مرگ آرتور دوباره به آن منطقه بازگشته و او و همینطور خانم گریمشاو را دفن کرده است. در ادامه اطلاع میدهد که پینکرتونها استراوس را دستگیر کرده و بشدت شکنجه کردهاند و او جان خود را در اسارت از دست داده است اما وفادار بوده و هیچ کسی را لو نداده است. در راه چارلز و جان با فردی به نام "گوایدو مارتِلی" و افرادش برخورد میکنند که قبلا برای انجلو برونته کار میکرده است. درگیریِ کوتاهی ایجاد میشود که جان و چارلز به راحتی از پس آن برمیآیند اما این رخداد یادآوری از روزهای گذشته است و نشاندهندهی این است که اثراتِ مخربِ کارهای داچ در گذشته هنوز هم اعضای سابق دارودسته را تهدید میکند.
پس از اینکه جان، چارلز و آنکل در بیچرز هوپ با هم متحد میشوند، با پیشنهادِ آنکل کلبهی چوبی پوسیده و قدیمیِ آنجا را تخریب کرده و جان به دنبال خرید یک خانهی آماده که قطعات چوبیاش از قبل برش داده شده و فقط نیاز به سر هم کردن آن است، به شهر سینت دنیس میرود. در این حین به پیشنهادِ سیدی، جان یک ماموریتِ دیگر برای دستگیری یک جنایتکار را با او انجام میدهد تا بتواند پول بیشتری برای مخارج مزرعهای که میخواهد بسازد، بدست آورد. جان به سیدی نیز پیشنهاد میدهد که به بیچرز هوپ بیاید اما سیدی با تاکید اعلام میکند که قبلا یک زندگی این چنینی داشته است و حالا ترجیح میدهد مرتبا در حال حرکت و سفر باشد.
با خرید خانه و تهیهیِ قطعاتِ آن، جان از چارلز و چند نفر محافظ دیگر کمک میگیرد تا قطعات را به با واگن به بیچرز هوپ منتقل کند. چارلز شنیده است که دارودستهای به نام "اسکینر"ها در این حوالی دیده شدهاند. آنها افرادی وحشی و بیرحم هستند که سرقت میکنند و افراد را به بدترین شکل شکنجه میکنند. همانطور که چارلز پیشبنی میکرد، اسکینرها به آنها حمله میکنند و در حالی که محافظان کشته میشوند اما جان و چارلز به سلامت میتوانند محموله را به بیچرز هوپ برسانند. پس از این در مرحلهای جذاب به همراه یک موسیقیِ دلنشین، جان، چارلز و آنکل چندین روز کار میکنند تا خانهای که آرزوی ابیگل بوده است را بسازند. پس از اتمام کار، جان به ابیگل نامهای مینویسد و از او خواهش میکند که به همراه جک به بیچرز هوپ بیاید. در ادامه یک طویله نیز ساخته میشود تا جان بتواند کار مزرعهداری را شروع کند. این موفقیت بهانهای میشود برای اینکه جان، چارلز و آنکل تا ساعتها خوشگذرانی کرده و حسابی مست شوند. اما روز بعد، جان و چارلز از خواب بیدار شده و متوجهِ غیبت آنکل میشوند. چارلز از مهارتهای ردیابی خود استفاده میکند و متوجه میشود که اسکینرها او را ربودهاند. پس از پیدا کردن کمپِ اسکینرها شاهد درگیریِ جذابی هستیم که منجر به نجات آنکل میشود. آنکلی که با توجه به روشهای شکنجهیِ مشهورِ اسکینرها، بدنش برای مدتی روی حرارت مستقیمِ آتش قرار گرفته و قسمتِ پشتیاش به شکل دردناکی سوخته بود.
پس از ماهها تلاش بیوقفه، جان بالاخره میبیند که ابیگل و جک به همراه سگی دوستداشتنی به مزرعهی او قدم میگذارند و در لحظهای دوستداشتنی شاهد بازگشت این خانواده کنار هم هستیم. جان در این مدت تمام تلاش خود را میکند تا رابطهاش را با خانوادهاش قویتر کند. جک را به ماهیگیری میبرد و سعی میکند با او صحبت کند. ماهیگیریِ جالبی که جک را به یادِ ماهیگیری با آرتور میاندازد و اشاره میکند که آرتور به او ماهیگیری یاد داده است. در ادامه سگِ خانواده که "روفس" نام دارد و در Red Dead Redemption نیز شاهد کمکهای او به جان و جک بودیم، توسط ماری نیش زده میشود و جکِ پریشان از جان خواهش میکند کاری بکند و جان نیز مجبور میشود زهر مار را از بدن او بیرون بمکد و تنها دوستِ جک را نجات دهد. از اینجاست که جان واردِ چالشهای یک زندگیِ باشرافت در مزرعه میشود و به نظر میرسد همه چیز آرام گرفته و زندگی شیرین میشود.
جملاتی که شنیدن آن پس از به پایان رساندنِ نسخه قبل، سخت است:
ابیگل: چند بار باید تو رو دفن کنم، جان مارستون؟
جان: هیچوقت. تو هیچوقت منو دفن نمیکنی.
How many times do I gotta bury you, John Marston
Never. You ain’t never burying me
تا اینکه سیدی به دیدن آنها در بیچرز هوپ میآید و خبر از این میدهد که احتمالا به زودی خبری از مایکا دریافت خواهد کرد. ابیگل از همان ابتدا با انتقامجویی مخالفت میکند و به جان میگوید که نباید این کار را انجام دهد اما جان با تاکید به سیدی اعلام میکند که اگر خبری قطعی در مورد مایکا بدست آورد، سریعا او را خبر کند. سیدی جان را به انجام یک ماموریت با دستگیری فردی دیگر دعوت میکند که میتواند پول بسیار خوبی براش به ارمغان بیاورد. در طی این ماموریت جان با یک خرسِ بزرگ درگیر میشود و خود را در معرض خطر قرار میدهد. همین باعث میشود سیدی ادلر بعد از ماموریت به جان بگوید که دیگر نمیتواند از او بخواهد چنین ماموریتهایی را انجام دهد چون جان حالا خانواده و خانه دارد و سیدی دیگر نمیتواند به طور مداومی در طول ماموریت، نگران جان باشد و اینکه در صورت مرگ او چه بلایی بر سر خانوادهاش میآید.
در ادامه ابیگل به جان پیشنهاد میدهد تا پس از دردسرهای فراوانی که از سر گذراندهاند به شهر رفته و چند آیتم نیز خریداری کنند. جان نیز از فرصت استفاده میکند تا نقشهای که مدتها در ذهن داشته را پیادهسازی کند. پس از خوشگذرانی در سینما و عکس گرفتن، در فضایی رمانتیک در قایق، جان از ابیگل خواستگاری میکند تا حالا بتوانند بصورتی رسمی زن و شوهر باشند. حلقهای که جان به ابیگل میدهد، همان حلقهای است که آرتور به مری داده بود و مری در نامهاش اشاره کرده بود، امیدوار است آن حلقه به زوجی برسد که میتوانند در کنار هم خوشحال باشند و تفاوت سبک زندگیشان این اجازه را به آنها میدهد.
در نهایت خبری که جان منتظرش بود، میرسد. سیدی به سرعت سر میرسد و با عجله از جان میخواهد که همراهیاش کند چون سرنخی از مکان مایکا بدست آورده است. با وجود اصرار و گریه و زاریِ ابیگل، جان با سیدی همراه میشود. دلیلِ جان برای در معرض خطر گذاشتن خود و آیندهی خانوادهاش، این است که اگر آرتور و سیدی نبود، ابدا چنین زندگی دلنشینی از همان ابتدا شکل نمیگرفت. پس از اعتراف گرفتن از یکی از افرادِ مایکا با نام کلیت (که قبلا او را در کمپِ دارودستهی وندرلیند دیده بودیم)، مشخص میشود مایکا در ارتفاعاتِ کوه "هاگن" پنهان شده است و برای خود یک دارودستهی پرتعداد از افراد شرور دارد. حالا که در لحظات پایانی هستیم، بازی سعی میکند به مخاطبش از اهدافی که شخصیتها در آینده دنبال خواهند کرد، اطلاع بدهد. چارلز به جان و سیدی میگوید که احتمالا پس از این به سمت شمال و احتمالا کانادا خواهد رفت و یک خانواده تشکیل خواهد داد. به راحتی میتوان از حرفای او متوجه شد که زندگیِ موفقِ فعلیِ جان مارستون با ابیگل و جک روی او نیز توانسته تاثیر بگذارد. در ادامه سیدی ادلر نیز وارد بحث میشود و اشاره میکند که ممکن است به آمریکای جنوبی رفته و مکانها و چیزای جدیدی را امتحان کند.
نهایتا نبرد بزرگِ انتهای بازی در مناطق کوهستانی و برقی شروع میشود. در همان ابتدا چارلز توسط تکتیراندازی هدف قرار میگیرد و دیگر نمیتواند به راه ادامه بدهد. همینطور سیدی ادلر نیز توسط خنجری زخمی میشود و حالا تنها جان است که باید بارِ انتقامِ آرتور و افراد دیگر دارودسته را بر دوش بکشد. نکتهی جالب این است که اگر جان به حرف ابیگل گوش میکرد و انتقامگیری را به آنها میسپرد، به احتمال زیاد، نقشه شکست میخورد و چارلز و سیدی برای هیچ، کشته میشدند. جان در نهایت مایکا را پیدا میکند و پس از نبردی کوتاه، سیدی خود را از پشت به او رسانده و غافلگیر میکند. در این لحظه شاهد ورود ناگهانی داچ به صحنه هستیم که با دو اسلحه به سمت هر دو طرف اسلحه کشیده است. مایکا از این حواسپرتی استفاده میکند تا سیدیِ زخمی را غافلگیر کرده و او را گروگان بگیرد. مایکا با لحنی افتخارآمیز به جان میگوید که دوباره با داچ همدست شدهاند، پول دارند و آرزوهایشان را دنبال میکنند و بهتر است او نیز به آنها بپیوندد.
این در حالی است که جان مرتبا از داچ میخواهد تا حرفی بزند و پس از مدتها منطق خود را به کار گرفته و فکر کند. داچ در جواب میگوید که دیگر چیزی برای گفتن ندارد و در ادامه بطور ناگهانی به مایکا تیر میزند. این به جان فرصت میدهد تا با چند تیر دیگر او را هدف قرار داده و انتقام خود را به سرانجام برساند. داچ با چهرهای عبوس و به هم ریخته، مانند انتهای فصل ششم، به تنهایی از صحنه دور میشود و حتی پولها را نیز به حال خود رها میکند. سیدی و جان پولها را برداشته و به بیچرز هوپ باز میگردند و جان زندگی خود را دوباره از سر میگیرد. آخرین لحظهی بازی زمانی است که جان و ابیگل بر روی تپهای ایستادهاند و در مورد زندگی و مزرعهای که ساختهاند صحبت میکنند و دوباره جر و بحثهای شیرین و آشنای خود را شروع میکنند. دقیقا بر روی همان تپهای که سالها بعد و در پایانِ Red Dead Redemption، آنها در کنار هم، در خاکش آرام گرفتهاند.