داستان بازی Red Dead Redemption 2 – قسمت دوم
شرح کامل داستان Red Dead Redemption 2 – قسمت دوم
"به قلم علیرضا رزمجویی"
لذت بردن از داستانِ Red Dead Redemption 2 میتواند به اندازهی گشت و گذار در دنیای افسارگسیختهی آن جذاب باشد؛ بنابراین سعی کردهایم در سری مقالاتِ داستان Red Dead Redemption 2، راهنمایی جامع برای افرادی که به زبان انگلیسی مسلط نیستند یا افرادی که پس از تجربه میخواهند داستان این عنوان محبوب را مرور کنند، آماده کنیم. حالا زمان آن رسیده است که به سراغ قسمت دوم برویم و با هم داستان جذاب این عنوان جاهطلبانه را به جلو هدایت کنیم. بنابراین با پردیسگیم و محتویاتی که در هیچ جای دیگری نمیتوانید به آن دسترسی داشته باشید، همراه باشید.
نکته 1: بدیهی است که این مقاله دارای اسپویلهای داستانی از عنوان Red Dead Redemption 2 میباشد و توصیه میشود که ابتدا خط اصلی داستانی آن را به اتمام برسانید و سپس به خواندن این مقاله بپردازید. البته در این مقالات چند قسمتی سعی کردهایم خط داستانی را قدم به قدم و به ترتیب بازگو کرده و مورد تحلیل قرار دهیم؛ با این حال برای اشاره به ارتباطات و ظرافتهای داستانی، گاهی به وقایع آینده نیز اشاره میشود. بنابراین میتوانید با احتیاط، همزمان با تجربه نیز از این مقالات بهره ببرید.
نکته 2: در این سری مقالات فقط به خط اصلی داستان پرداخته شده است و برای اینکه از پراکنده و طولانی شدن مطلب جلوگیری شود، از شرحِ داستان ماموریتهای فرعی که ارتباطی با خط داستانی بازی ندارند و همینطور جزئیات نامربوط به هدف بازی، صرف نظر شده است.
نکته 3: پیشنهاد میکنیم که ابتدا قسمت اول مقاله را مطالعه کنید تا به ابهامی در متن برخورد نکنید.
فصل دوم – مست و هوشیار
در پایان قسمت قبل از ساکن شدنِ دارودسته در منطقهای نزدیک به شهرِ ولنتاین گفتیم. فصل دوم از بازی با دلنوشتههای آرتور در دفترچهی خود شروع میشود. چنین چیزی را در اوایل بازی هم دیدیم ولی حالا با دیدن دوبارهی او در حال توصیفِ حال و هوای دارودسته در کمپ جدید، بیشتر از همیشه متوجه میشویم که او صرفا یک قاتل و قلدرِ بیسواد نیست و در کنارِ علاقه به نویسندگی، حتی ذوقِ نقاشی نیز دارد. اگر دفترچهی آرتور را در طول بازی مرتبا بررسی کنید، به نکات بسیار جذابی برخورد خواهید کرد. یکی از اولین ماموریتهای این فصل به سفر به شهر ولنتاین مربوط میشود. ماموریتی که ما را بیشتر با شخصیتِ "آنکِل" آشنا میکند. اگر به یاد داشته باشید در رستگاریِ اول، جان مارستون بشدت از او به عنوان فردی تنبل یاد میکرد و سر به سرش میگذاشت. حالا در این ماموریت میبینیم که آرتور نیز با بر هم زدنِ چُرتِ او، از او میخواهد تکانی به خود بدهد. وقتش رسیده است که پس از دو هفته استراحت، آرتور و او به شهر ولنتاین رفته و مقداری خرید انجام دهند و اوضاع آنجا را بررسی کنند. در این حین با سه بانویِ عضوِ دارودسته با نامهای "کَرِن جونز"، "تیلی جکسون" و "مریبث گسکیل" آشنا میشویم که از آرتور میخواهند آنها را به شهر برده تا حال و هوایی عوض کنند و اگر بتوانند، پولی بدست آورند.
در مسیر، شاهدِ یکی از اولین دوراهیهای بازی هستیم که میتواند به انتخاب گیمر، شخصیتی متفاوت از آرتور را به نمایش بگذارد. کالسکهی فردی تصادف کرده و اسب او فرار میکند. سه بانویی که همراه آرتور و آنکِل هستند، اصرار میکنند که به او کمک شود. طبق معمول آنکِل از زیر کار شانه خالی میکند و برای اولین بار میبینیم که از کمردردِ جدی و خطرناک خود که میتواند سلامتیاش را تهدید کند، میگوید! آرتور میتواند به راحتی اسب را نادیده بگیرد اما کمک کردن به فرد درمانده، درجهی Honor یا همان افتخار او را بالاتر میبرد و همانطور که میدانید این باعث میشود رفتار افرادی که در سرتاسر بازی میبینیم با آرتور متفاوت باشد.
بهانهی آنکِل برای کار نکردن: "من کمردرد دارم. خیلی هم جدیه! میتونه مرگبار باشه!"
I Have lumbago. It’s very serious! It can be deadly
در ادامه، بازی از اولین ورودِ مخاطب به شهر بهره میبرد تا نحوهی خرید و فروش در بازی را معرفی کند. پس از مدتی، مریبث که چیزی فهمیده است به سراغ آرتور میآید. او شنیده است یک قطار پر از توریستهای پولدار از نیویورک راه افتاده است و از نزدیکی بزرگترین شهرِ بازی یعنی "سینت دنیس" در منطقهای به نام "اسکارلت میدو" عبور میکند. این میتواند سرقتی آسان برای دارودسته باشد زیرا قطار در شب هنگام و از منطقهای کویری عبور میکند و به راحتی میتوان به آن حمله کرد. در ادامه میبینیم که تیلی به مشکل برخورده است و در گوشهای از ولنتاین، مردی سیاهپوست مزاحم او شده است. آرتور به قضیه فیصله میدهد. قضیهای که در فصلهای بعدی بیشتر به عمق آن پی خواهیم برد. اما مشکل درست کردنهای بانوانِ دارودسته در ولنتاین تمامی ندارد! کَرِن نیز سعی در اغفال مردی که در بانک کار میکند دارد اما قضیه به خوبی پیش نمیرود و آرتور مجبور به نجات او نیز میشود. اما او در نهایت خبر میدهد که اطلاعاتی از بانکی مناسب برای سرقت پیدا کرده است و روی آن کار میکند تا سرنخهای بیشتری را پیدا کند.
اما این آخرین دردسرِ این سفرِ ساده به ولنتاین نیست! در راه بازگشت فردی را میبینیم که چهرهی آرتور را میشناسد. او میگوید که آرتور را در بلکواتر (سرقتی که قبل از اتفاقات بازی رخ داده و باعث شده بود دارودسته تحتتعقیب قرار گیرند) به همراه دارودستهی وندرلین دیده است. آرتور او را تعقیب کرده و به دام میاندازد. اینجا باز هم یک دو راهی دیگر را مشاهده میکنیم که آرتور میتواند او را کشته یا صرفا تهدید کند که نامی از او نبرد.
در ادامه شاهد خوشگذاریِ اعضای دارودسته در بارِ شهر ولنتاین هستیم که با حماقتِ بیل ویلیامسون به یک مشتزنی و درگیری تمامعیار تبدیل میشود. آرتور با فردی تنومند درگیر میشود و در نهایت او را به قصد کشت مورد اصابت مشتهایش قرار میدهد. در این لحظه یکی از ظرافتهای جذابِ داستان Red Dead Redemption 2 را شاهد هستیم که به راحتی میتوان آن را نادیده گرفت. فردی سرفهکنان پا پیش میگذارد تا از کشته شدن آن فرد توسط آرتور جلوگیری کند. آن فرد که نقشی کلیدی در داستان دارد، آقای "توماس دَونز" است. کشاورز و خیرخواهی که مبتلا به بیماریِ کشندهی سِل میباشد و مرتبا سرفه میکند. آرتور در ادامهی این فصل نیز با او روبهرو خواهد شد. اینگونه ظرافتها معمولا در دومینِ بار از تجربهی بازی خود را نشان میدهند و نشان میدهند که چطور برای تمام اتفاقات کوچک مقدمهچینیهای هوشمندانهای انجام شده است.
پس از درگیری شاهد حضورِ داچ به همراه یکی دیگر از شخصیتهای دارودسته هستیم."جوزایا تریلانی" که یکی از افراد تیزهوش و حیلهگر گروه است. جوزایا به ترکِ مداوم و بازگشت دوباره به دارودسته معروف است و حتی ممکن است ماهها خبری از او نشود اما به هر حال مهارتهای او در فریب و حیلهگری برای داچ بسیار مفید بوده است. او خبر از یکی دیگر از شخصیتهای جذابِ دارودسته یعنی "شان مکگوایر" آورده است. شان که بعد از اتفاقات بلکواتر از گروه جدا شده بود، توسط "پینکرتونها" دستگیر شده است و خبر رسیده که میخواهند او را اعدام کنند. پینکرتونها یا همان آژانس ملی کاراگاهیِ پینکرتون، توسط دولت استخدام شدهاند تا اعضای دارودستهی وندرلیند و مخصوصا داچ را پیدا کرده و از سر راه بردارند. در واقع آنها دستنشاندههای دولت هستند تا قانون را به هر نحوی که شده به دنیایِ غرب وحشی بیاورند و دارودستهی وندرلین در کنار دارودستهی اُدریسکولها که رقیب آنها محسوب میشوند، از آخرین بازماندههایی هستند که خودشان برای خود قانون تعیین میکنند. پینکرتونها دشمنان اصلیِ خط داستانی Red Dead Redemption 2 محسوب میشوند و بسیاری از پستی و بلندیهای داستانی را رقم میزنند.
حالا که داچ از شان خبر پیدا کرده است، حتما باید او را نجات دهد. کمی بعد اطلاعاتی میرسد که شان در حال منتقل شدن به یک زندان فدرال است. آرتور به همراه خاویر، چارلز و جوزایا به نجات شان میروند. او را در کمپی موقت پیدا کرده و در حالی که از پاهای خود آویزان شده است، نجات میدهند. از همان ابتدا میتوان متوجه شد که شان فردی جوان، پرحرف، جسور، خندهرو و بشدت مبالغهگر و تشنهی خون است. شان و آرتور در طول داستان بسیار سر به سر هم میگذارند اما رفتار آنها دوستانه است و جملاتِ آنها به یکدیگر، آن تیزیِ جملاتی که آرتور و مایکا با هم رد و بدل میکنند را ندارد.
در این فصل، آرتور با هوزِآ نیز به شکاری یکی دو روزه و جذاب برای از پای درآوردن یک خرس تنومند میروند و بازی از این فرصت استفاده میکند تا بسیاری از مکانیکهای شکار و بقای خود را به مخاطب معرفی کند. همینطور فرصتی است تا با هوزِآ بیشتر آشنا بشیم. دوباره صحبت از رابطهی آرتور و جان میشود و آرتور شروع به انتقاد از او برای ترک کردن یک سالهی گروه میکند. هوزِآ در جواب میگوید که او نیز برای مدتی دارودسته را ترک کرده بود تا با زنش "بِسی متیوز" باشد. اما این روند جواب نداده و او همیشه دوباره به سمت دارودسته و زندگیِ بیبندوباری که در آن جریان دارد بازگشته است. با اینکه شکار موفقیتآمیز انجام نمیشود و هوزِآ متوجه میشود که برای این کار پیر است اما این سفرِ آرام و معنوی، در شخصیتپردازی او بسیار مفید بوده و درددلهای جذابی را در دل خود دارد.
پس از شکار، حالا زمان بازجویی کیران دافی که در فصل قبل توسط آرتور دستگیر شده بود، رسیده است! داچ و دارودسته هر طوری که شده مکانِ کُلم اُدریسکول را از کیران میگیرند و او آنها را به کمپ اُدریسکولها راهنمایی میکند. در راهِ حمله به کمپ آنها، دوباره شاهد جر و بحث آرتور و جان هستیم و آرتور کماکان از جان گله میکند. کیران نیز بحث جالبی راه میاندازد. از این میگوید که دارودستهی وندرلین با اُدریسکولها فرقی ندارد و همه وحشی هستند و برای بقا مبارزه میکنند. اما جان جواب مناسبی برای او دارد. جان میگوید که ما برای بقا نمیجنگیم ما برعکسِ اُدریسکولها، برای زندگی میجنگیم. در هنگام مبارزه در کمپ، شاهد این هستیم که آرتور توسط یکی از اُدریسکولها غافلگیر میشود اما کیران جان آرتور را نجات میدهد. همین باعث میشود با اینکه کُلم اُدریسکول در کمپ حضور نداشت و نقشهی کیران جوابگو نبود، آرتور از حسن نیت او با خبر شود و متوجه شود که او نیز مانند خودش از اُدریسکولها متنفر است. از آنجایی که رها کردن کیران به حال خود به معنی کشته شدن او توسط اُدریسکولها بود، او رسما عضوی از دارودستهی وندرلین میشود.
جان مارستون خطاب به کیران دافی: "میبینی اودریسکول؟! اگر (آرتور) اینطوری با دوستاش رفتار میکنه، تصور کن که با دشمناش چی کار میکنه."
See O'driscoll…if this is how he treats his friends, imagine what he does to his enemies
در بازگشت به کمپ شاهدِ گپِ آرتور با داچ هستیم. آرتور از روزگاری که در حال تغییر است صحبت میکند، اینکه با شکلگیری تمدن و قوانینِ سفت و سخت، به نظر میرسد دیگر جایی برای آنها نیست. اما داچ دید دیگری دارد. او اعتقاد دارد که فقط ضعیفترین و سستعنصرترین افراد برای دولت کار میکنند و نمیتوانند افسار زندگی خود را به دست بگیرند. همینطور در چادرِ کوچکِ داچ، شاهد حضور "مالی اوشِی" هستیم. زن جوانِ ایرلندی که معشوقهی فعلی داچ میباشد و در فصلهای بعدی، شاهد رابطهای پرفراز و نشیب بین او و داچ خواهیم بود. در این حین شاهد ورودِ "لِنی سامرز" به صحنه هستیم. او که در نوجوانی به دارودسته ملحق شده بود حالا فردی قابل اعتماد و پرکار در دارودسته است. دارودستهای که برای او مانند یک خانواده است. او دوان دوان خبری آورده است. خبر دستگیری مایکا توسط کلانترهای محلی. داچ به آرتور دستور میدهد که سرِ فرصت برای نجات مایکا اقدام کند. با توجه به تنفری که آرتور از حماقت و اخلاقِ مایکا دارد، کمی زمان میبرد که زبانِ چرب و نرم داچ او را متقاعد کرده و به نجات مایکا راضی کند.
داچ خطاب به آرتور: "تنها ضعیفترین و سستعنصرترین مردان در دولت مشغول به کار میشوند."
Only the Feeblest of men take jobs in the government
لنی که در هنگام دستگیر شدن مایکا با او بوده است و به سختی از آن مهلکه خارج شده است، پریشانخاطر است و داچ به آرتور پیشنهاد میدهد که او را برای خوشگذرانی به شهر ولنتاین ببرد تا سر حال بیاید. این آغازگر یکی از جذابترین مراحل بازی است. خوشگذرانی با لنی که قرار بود به یکی دو نوشیدنی ختم شود، باعث شبی پر از مستی، رقص، نزاع و البته توهم شد. شبی که باعث شد آرتور پس از آن از لنی به عنوان دوستی صمیمیاش یاد کند.
Lenny! Lenny? Lennyyy
شخصیت متفاوت و پریشان دیگری که در دارودسته حضور دارد، "اُرویل سوانسون" نام دارد که با لقب کشیش نیز صدایش میکنند. سوانسون که قبلا کشیش و فردی بشدت مذهبی و خانوادهدار بوده است، به لذتهای دنیوی مانند الکل رو میآورد و زندگی خود را تقریبا نابود میکند. او قبلا جانِ داچ را نجات داده است و برای همین هم هست که با وجود مشکلاتی که ایجاد میکند، هنوز هم در دارودسته باقی مانده است. در ماموریتی آرتور دوباره نقش ناجی را ایفا کرده و این بار سوانسون را از زیر گرفته شدن توسط قطار نجات میدهد و به کمپ میآورد تا خانم گریمشاو به او رسیدگی کند.
در ادامهی روند پشت سر همِ بازی برای معرفیِ شخصیتهای بیشترِ حاضر در دارودسته، آرتور این بار سراغ "لئوپولد استراوس" میرود. او فردی بسیار جدی و حتی میتوان گفت بیاحساس است که حسابدارِ دارودسته محسوب شده و کسب و کاری را از طریق قرض دادن پول به افراد نیازمند و دریافت سود، راه انداخته است. او در طول بازی از آرتور کمک بسیاری میگیرد تا با قلدریِ او بتواند پولهایی که افراد مختلف به او بدهکار هستند را باز پس بگیرد. آرتور در این راه با خشونت و بیرحمی پول امانت داده شده را پس میگیرد. مراحلی که بازی به شما اجازه نمیدهد انتخابی از خود داشته باشید و در آنها آرتور را در پایینترین درجهی شرافت مشاهده میکنیم. یکی از افرادی که آرتور برای باز پسگیری پول به سراغش میرود، همان توماس دونزی است که در درگیریِ بار از او خواهش کرده بود تا فرد مقابلش را نکشد.
در یکی از ناگوارترین صحنههای بازی، شاهد این هستیم که آرتور او را تا سر حد مرگ در مقابل خانوادهاش کتک میزند. اما این صحنه برای آرتورِ از همه جا بیخبر نیز ناگوار است. توماس دونزی که سرفهکنان در حال التماس است، خونی که حاصلِ از بیماریِ پیشرفت کردهی سِل میباشد را بر روی صورتِ آرتور میپاشد. در این مورد که آیا او از قصد این کار را میکند یا اینکه سرفههای او ناخودآگاه باعثِ این اتفاق میشود، نمیتوان بطور قاطع نظری داد اما این مطمئنا لحظهای کلیدی برای ادامهی داستانِ آرتور مورگان است. آرتور که هنوز یقهی توماس را رها نکرده است، فریاد میزند و از او میخواهد تا هر چه زودتر خانه یا حتی خانوادهاش را بفروشد تا پول را پس بدهد. با دیدنِ درماندگیِ مردِ مریض، آرتوری که برای اولین بار قلدری و خشونتش جوابگو نبوده است، به سمت کمپ راه میافتد. اگر دقت کنید، نحوهی بازگشت به کمپ نیز این بار متفاوت است. بازی اجازه نمیدهد خودتان کنترل آرتور را بر عهده بگیرید زیرا میخواهد نظرتان را به اتفاقی که افتاده است جلب کند. موسیقی غمگینی در حال پخش شدن است و آرتور که هنوز در حال پاک کردن خونهای روی صورتش است با اتمسفری دراماتیک در حال سواری به سمت کمپ است.
آرتور با فریاد: "پول ما کجاست؟"
توماس: "ندارم."
آرتور: "پس خونهات رو بفروش."
توماس: "همین حالا هم بیشتر از چیزی که خونه ارزش داره، بدهکاریم."
آرتور: "پس زن و خانوادهات رو بفروش."
پس از ماموریتی جذاب و مخفیکارانه با هوزِآ که مربوط به دزدی یک کالسکه میشد، آرتور با وجودِ مخالف بودن، برای نجات مایکا اقدام میکند. مایکا در یک سلول کوچک در دفتر کلانتر نگهداری میشود تا زمان اعدام او برسد. آرتور راهی پیدا میکند تا مایکا را با تخریب سلول فراری دهد. البته قبل از آن حسابی برای او رجزخوانی میکند و بصورتی کاملا جدی به او میگوید که دوست دارد اعدام شدنش را تماشا کند. اما زبان مهارت مایکا در دروغگویی و اینکه او به آرتور میگوید همیشه به عنوان الگو و برادر بزرگتر به او نگاه میکرده است، باعث نجاتش میشود. البته میتوان مطمئن بود که اگر دستور داچ نبود، آرتور به احتمال بسیار، ابدا برای نجات مایکا اقدام نمیکرد و تمام تلاشهای آرتور از وفاداری بیش از حد او به داچ ناشی میشود. اما آرتور خیلی زود متوجه میشود که نجاتِ مایکا یک اشتباه محض بوده است.
مایکا صرفا به فرار راضی نمیشود و به دنبال اسلحههایِ نازنینش، نیمی از شهر را به همراهِ آرتورِ ناچار، به آشوب کشیده و قتلعام میکند. مایکا اسلحههای خود را از خانهای پیدا کرده و اهالی آن را به قتل میرساند. در راه بازگشت، مایکا میگوید کسی که اسلحههایش را در اختیار داشت همکار یا دوست قدیمی او بوده است که سالها قبل به همراه او ماموریتهایی را انجام داده است. این جملات را میتوان اعترافی بزرگ از مایکا دانست که مشخصا شخصیتِ خبیث و خیانتکار او را با هوشمندی به نمایش میگذارد. فردی که همکار قدیمی خود و خانوادهاش را با بیرحمیِ تمام برای دو جفت اسلحه به قتل میرساند، میتواند چه بلایی بر سر دارودستهی وندرلیند بیاورد؟ پس از این لحظه در بازی، همین سوال باید در ذهن مخاطب نیز نقش ببندد و از مایکا به عنوان فردی که هر لحظه حضورش میتواند برای شخصیتهای دیگرِ داخل گروه خطرناک باشد، یاد کند.
آرتور خطاب به مایکا در زندان: "حالا فرصتی دارم که ببینم خفه میشی…"
Now I got an opportunity to watch you be silenced
پس از مدتی روایت کمی تمرکز خود را بر روی جنبهی رومانتیکِ زندگیِ آرتور قرار میدهد. در نامهای که به دست آرتور میرسد، "مری لینتن" که معشوقهی قدیمی آرتور بوده است، اعلام میکند که چند ماه است در نزدیکی شهر ولنتاین ساکن است و میخواهد او را ببیند. آرتور مشخصا هنوز احساساتی به مری دارد اما به دلیل مخالفتهای پدر مری و همینطور زندگی متفاوتی که دو طرف دارند، از او دوری کرده بود و پس از آن نیز مری با فردی دیگر ازدواج کرده بود. آرتور با وجود تردیدهایش، به محل اعلام شده میرود تا او را ملاقات کند. در هنگام ملاقات، مری میگوید که شوهرش به دلیل بیماری ذاتالریه از دنیا رفته است. علاقه را میتوان در چشم هر دوی آنها دید و از کلمات بریده بریدهی آنها و آشفته شدن در کنار یکدیگر کاملا میتوان متوجه شد که فقط سبک زندگیِ متفاوتِ آنها باعث شده است حالا در کنار هم نباشند.
مری از دلیل دیدار با آرتور میگوید. اعلام میکند که برادرش "جِیمی" به یک فرقهی مذهبی پیوسته است و مدتی است که او را نتوانسته است ببیند. از آرتور خواهش میکند که او را بازگرداند. آرتور که مشخصا از اینکه دلیل دیدار صرفا دیدنِ خودِ او نبوده است و هدف کمک گرفتن از او بوده است، رضایتمند نیست، با کمی اعتراض بالاخره راضی میشود به سراغ جِیمی برود. آرتور بطور موفقیتآمیزی جیمی را که به دلیل سرزنشهای مداوم پدرش، از زندگی تقریبا سیر شده بود را نجات میدهد و به دیدنِ مری میآورد. مری و جیمی سوار قطار شده و مِری پس از اینکه به خواستهاش رسید جملهای دردناک به آرتور میگوید: "میدونم که تغییر نمیکنی." چیزی که احتمالا خودِ آرتور نیز با آن تا حدی زیادی موافق است و میداند که نمیتواند زندگیِ دارودستهای خود را به راحتی ترک کند.
آرتور خطاب به مری: "من بیش از حد خشن و وحشیام که با اعضای خانوادت ازدواج کنم…اما اشکالی نداره که از من برای نجات دادن خانوادهات کمک بخوای؟!"
I’m too rough to marry into your family…but it’s okay to ask me to help in saving your family
زمانی که آرتور به کمپ باز میگردد، ابیگل از او درخواستی دارد. او از آرتور میخواهد که با جک صحبت کرده تا استرسهای ناشی از نقل مکانهای مداومی که میتواند روی یک کودک تاثیری منفی بگذارد را از بین ببرد. آرتور تصمیم میگیرد برای یک بار هم که شده نقش یک پدر خوب را برایِ پسرِ جان (همه میدانیم که جان اصلا در رفتار مناسب با پسر و همسرش مهارت ندارد) بازی کند. آرتور تصمیم میگیرد جک را به ماهیگیری برده و در این سفرِ دلنشین و آرامشبخش، به او نشان دهد که همیشه پشتیبانش هست.
اما این ماهیگیری به سرعت از یک تجربهی آرامشبخش به تهدید و خطر تبدیل میشود. پینکرتونها آرتور را که در حال ماهیگیری با جک است، پیدا میکنند. در اینجا برای اولین بار آنتاگونیست بازی یعنی "اندرو میلتون" را به همراه همکارش "ادگار راس" میبینیم. با ادگار راس از اولین رستگاری آشنایی داریم. کسی که باعث کشته شدن جان مارستون در پایان رستگاریِ اول میشود و مسئول اصلی فروپاشیِ نهاییِ دارودستهی وندرلیند میباشد. با این حال او در این نسخه حضوری بسیار کمرنگ داشته و تمرکز بر روی میلتون قرار گرفته است. میلتون از این خبر میدهد که توسط دولت برای برچیده شدن دارودستهی وندرلیند استخدام شده است. تنها بر سر آرتور 5 هزار دلار جایزه گذاشته شده اما هدف اصلی آنها داچ است. او اعلام میکند که سرقتِ قطار آقای لویتیکوس کُرنوال (در فصل قبل) باعث شده است بتوانند آنها را پیدا کنند و او میداند که کمپ آنها در همین نزدیکی است.
او آرتور را شریکِ مورداعتمادِ داچ خطاب میکند و در نهایت از او میخواهد که در ازای آزادیِ خود و اعدام نشدن، مکانِ داچ را لو بدهد اما همانطور که انتظار داریم چنین کاری از آرتورِ وفادار غیرممکن است. در نهایت ملیتون با تهدید و اعلام اینکه این نوع سبکِ زندگی دیگر جایی در این کشور ندارد، از آنجا دور میشود. در هنگام رفتن، شاهد یکی از معدود جملههای ادگار راس هستیم که جک را خطاب قرار میدهد. او به جک میگوید تا زمانی که میتواند، از ماهیگیری لذت ببرد. اگر پایان نهاییِ رستگاریِ اول را به یاد داشته باشید، جک مارستون، ادگار راس را در هنگام ماهیگیری پیدا میکند و به زندگی او پایان داده و انتقام پدرش را میگیرد. اینکه که حالا میبینیم آنها سالها پیش هم یک بار در هنگام ماهیگیری با هم ملاقات کردهاند، نکتهی جذابی است که مطمئنا راکاستار آن را برای طرفداران نسخهی اول در بازی گنجانده است تا یادآورِ آن پایانِ دلنشین و آخرین دوئلِ بازی باشد.
ادگار راس خطاب به جک مارستون: "از ماهیگیریات لذت ببر بچه…تا زمانی که هنوز میتونی."
Enjoy your fishing kid…while you still can
در ادامه آرتور از این ملاقات تهدیدآمیز به داچ خبر میدهد اما داچ تصمیم میگیرد که فعلا کاری انجام ندهد زیرا فکر میکند پینکرتونها این کار را انجام دادهاند تا آنها را از کمپ و محلی که در آن پنهان شدهاند بیرون بکشانند. در ادامه، بازی کمی روی رابطهی آرتور و جان تمرکز میکند و شاهد انجام دو ماموریت متفاوت هستیم. یک ماموریت به همان قطار مسافربری که مریبث در ابتدای بازی توانسته بود از آن اطلاعاتی کسب کند اختصاص دارد. جان، آرتور، شان و چارلز برنامهی برای دزدی از آن قطار دارند. آنها یک واگن نفتی را جلوی قطار پارک میکنند تا قطار مجبور به توقف شود و در نهایت به آن دستبرد بزنند. سرقت موفقیتآمیز انجام میشود اما کلانترهای محلی خیلی زود به محل میرسند و شاهد درگیری و فرار آرتور و همراهان هستیم. این باعث میشود آرتور شک کند که چرا کلانترها به این زودی از وقوع سرقت مطلع شده بودند. اینجا شاهد اولین جرقههای فکریِ آرتور در مورد حضور یک خبرچین در دارودسته شکل میگیرد. ماموریتِ دیگر، در مورد دزدی تعدادی گوسفند و فروش آن است که جان مارستون نقشهی آن را کشیده است. آرتور و جان این ماموریتِ آهسته و آرامشبخش را بصورت موفقیتآمیزی انجام میدهند و در طول راه دیالوگهای جالبی رد و بدل میشود که رابطهی این دو را با وجود مخالفتهای موجود، محکمتر میکند. آنها دوباره در مورد تغییر زمانه صحبت میکنند، جان مارستون از آرتور انتقاد میکند که چرا در زندگی او سرک میکشد و جک را به ماهیگیری میبرد، در مقابل آرتور دوباره به غیبت یک سالهی او اعتراض میکند و به دلیل نداشتن مهارتهای شنا کردن و همینطور گلهداری، سر به سرش میگذارد.
در ادامه جان و آرتور به دیدن داچ و استراوس در یک بارِ نسبتا خلوت، میروند اما قبل از اینکه بحث قابلتوجهی آغاز شود، میبینیم که شخصِ "لویتیکوس کُرنوال" با افرادش بار را محاصره کردهاند و جان و استراوس را گروگان گرفتهاند. کرنوال اعلام میکند که دوست ندارد توسط افرادی مثل داوردستهی وندرلیند مورد سرقت قرار گیرد. آرتور با نقشهای که در سر دارد و کمک از قابلیت DeadEye، جان و استراوس را نجات داده و یک درگیریِ تمامعیار در ولنتاین رخ میدهد که حتی کلانترها نیز برای تیراندازی سر میرسند و یکی از لحظات جذاب و سرتاسر اکشن بازی را شاهد هستیم. آنها هر طوری شده از مهلکه میگریزند اما حالا دیگر زمان آن رسیده است که دارودسته کمپ خود را به مکانی دیگر منتقل کند.
لویتیکوس کُرنوال خطاب به داچ: "من فردی نیستم که توسط افرادی مثل تو مورد مزاحمت قرار بگیرم."
I am not a man to be messed with by the likes of you
پس از بازگشت به کمپ شاهدِ جر و بحثِ هوزِآ و داچ هستیم و هوزِآ بشدت از دزدیهای مداوم و پرسروصدا و در خطر قرار دادن دارودسته، شاکی است. داچ به آرتور میگوید که مایکا مکان دیگری را برای ساکن شدن پیشنهاد داده است. آرتور و چارلز به "دوبری کریک" در جنوب میروند تا شرایط را برای ورود اعضای کمپ مهیا کنند.
با ورود به محل موردنظر، آرتور و چارلز خانوادهای آلمانی را پیدا میکنند که وحشتزده زیر یک واگون پنهان شدهاند. مرد خانواده توسط افرادی گروگان گرفته شده است و آنها به چارلز و آرتور التماس میکنند که او را باز گردانند. آرتور مخالف است و میگوید که به اندازهی کافی مشکلات دارند اما چارلز او را وادار میکنند که همراهیاش کند. در جستجوی این فرد آلمانی آرتور و چارلز مکانی فوقالعاده برای کمپ پیدا میکنند و فرد آلمانی را نیز نجات داده و به خانوادهاش تحویل میدهند. آرتور که شاهدِ تشکرهای فراوانِ این خانوادهی آلمانی و لحظهای احساسی از تکمیل شدنِ دوبارهی خانواده است، اولین محصول خود از مهربانی را کشت میکند و متوجه میشود که چقدر کمک کردن به تکمیل یک خانواده و شادی آنها میتواند حس خوبی داشته باشد. آرتور کلهشقی که فقط دارودسته برایش مهم بود حالا در حال کشفِ نوعی دیگر از لذتِ معنوی بود. آرتوری که مردِ مریض را تا سر حد مرگ کتک زده بود، حالا بارقههایی از پشیمانی در رفتارش دیده میشد. چیزی که در فصلهای بعدی، پیشرویِ قابلتوجه آن را شاهد خواهیم بود.
آرتور در هنگام صحبت با چارلز: "قبلا، با قرار دادن زمان و فاصله بینِ خودت و مشکلات، در نهایت اون مشکل حل میشد. اما حالا…"
Before, put enough time and distance between you and the problem, eventually it went away
But now
…
امیدواریم از قسمت دوم این سری مقالات نیز لذت برده باشید. هدف ما این است که همه بتوانند در کنار گیمپلی، از تمام جزئیات داستان و روایت هوشمندانهی Red Dead Redemption 2 نیز لذت ببرند. اگر پیشنهاد یا انتقادی در مورد این مقالات داستانی دارید، خوشحال میشویم آن را با ما به اشتراک بگذارید. هفتهی بعد با قسمت سوم داستان Red Dead Redemption 2 همراه پردیسگیم باشید.